part 13

323 44 16
                                    

هنوز به راه نیافتاده بودند که با صدای هوسوک سر جا میخکوب شدند: یااا مین یونگی! جا خواستیم جا نشین نخواستیم...‌
جیمین بلند خندید و گفت: سوک اذیتش نکن!
هوسوک به آرامی سمت دو پسر آمد و پرسید: دلت برا موقعی که من محافظت بودم تنگ نشده؟
- نخرشم! مطمئنم یونگی از تو بهتره... مگه نه؟
نگاه منتظری که به یونگی انداخت او را به خود آورد. یونگی در ذهنش حرف جیمین را تحلیل کرد و جواب داد: فکر نکنم...
هوسوک خندید و گفت: من مطمئنم تو از منم بهتر می شی!
یونگی لبخند دلربایی زد. بعد از مدت ها جلوی هوسوک خندید. هوسوک بالآخره بعد از ۵ سال اون لثه های خوشرنگ یونگی رو دید. خوشحال بود. خیلی خوشحال بود. در حدی که در پوست خود نمی گنجید.
هوسوک‌ هنوز غرق لبخند پسر بود که با صدای تلفن از افکارش بیرون آمد. یونگی فورا گوشی را از جیبش بیرون آورد و بدون نگاه کردن به اسم آن را جواب داد. خوب می دانست در این زمان چه کسی به او زنگ می زند.
- الو... ته...
- یونی هیونگ تو بادیگارد کی شدی؟
یونگی خندید و گفت: یه سلامی یه علیکی این موضوع اینقدر مهمه که این کارا یادت رفت؟
- آره هیونگی مهمه... بهم بگو دیگه...
- یه لحظه گوشی دستت باشه...
- هیونگی.... به جین هیونگ میگما...
یونگی باز خندید. اینبار رو به جیمین کرد و پرسید: میشه باهاتون صحبت کنه؟
جیمین اول متعجب شد اما بعد با خوشرویی پاسخ داد: البته...
- بیا خودت باهاش حرف بزن!
- وات د فاک هیونگ! یعنی چی که باهاش...
- الو؟
با شنیدن صدای جیمین هینی کشید و به تته پته افتاد: پارک جیمین؟ هییین... ببخشید... آممم....
جیمین به هول شدنش خندید و گفت: آره خودمم... هیونگت چیزی درموردت بهم نگفته بود... می خوای بیای اینجا؟
- میشه؟
- فکر کنم آره ولی بزار بپرسم...
تلفن را از کنار گوشش پایین آورد و رو به هوسوک گفت:  هوسوکا یادته قبلا چند نفرو مخفیانه آوردی تو کمپانی؟
- آره چطور؟
- می خوام یه نفر دیگه هم اینجوری بیاری تو...
- جیمین یادته که اون سالم به مشکل خوردیم... نزدیک بود تو دردسر بیوفتیم...
- لطفاً هوسوک...
- خیله خب... خالا طرف کی هست؟
به جای جیمین، یونگی جواب داد: تهیونگه...
- او...
هوسوک تنها توانست همین دو حرف را به زبان بیاورد.‌ تهیونگ رو میشناخت. معلومه که اولین کسی که بعد از اون اتفاق رسید و یکی تو گوشش خوابوند رو فراموش نمی کرد.‌ نگاه به قیافه و رفتار کیوتش نکنید بد رو هیونگش غیرتیه...
از افکارش‌ بیرون آمد و دوباره حواسش را به مکالمه‌ی جیمین داد.
- می خوام ببینمت...
- میشه گوشی رو بدید به هیونگم؟
- چشم... پس فعلا...
- فعلا
جیمین گفت و تلفن را به یونگی بازگرداند.
- هیونگ بیا دنبالم...
یونگی به عجلش خندید و گفت: آخه منم بیام دنبالت که ماشین ندارم...
- زنگ بزنم جین هیونگ یا تاکسی بگیرم؟
- هنوز این ماه پول واسه دادن به تاکسی نداریم... اول زنگ بزن جین هیونگ اگه دستش بند بود تاکسی بگیر...
- چشم هیونگ...
- نمیری از ذوق!
- وای هیونگ اصلا نمی دونی چقدر ذوق دارم. از خوشحالی روحم داره از بدنم جدا میشه... من قراره کراشمو ببینم اونم به پیشنهاد خودش...
- باشه باشه... حالا خیلی عجله نکن... به جین هیونگم هی نگی تند برو تند برو که هول میکنه یهو یه بلایی هم سرتون میاد...
- باشه هیونگ دیگه قطع می کنم...
- خیله خب... خدافظ
- خدافظ هیونگی...
یونگی گوشی‌ را قطع کرد و دوباره آن را داخل جیب شلوارش گذاشت.
- بیا تا میاد ما دورمون رو‌ بزنیم...
یونگی بی حرف پشت سرش راه افتاد.
...
- نامجون شی؟
- بله؟
- ببخشید که ازتون این سوال رو می پرسم ولی آقای جانگ چیزی درمورد ساعت کاری بهمون نگفت... ‌گفتم از شما سوال کنم...
نامجون با لیخند پاسخ داد: آقای جانگ چیزی نگفتن چون ساعت کاری هر بادیگارد بر اساس برنامه سلبریتی مشخص میشه...‌ دنبالم بیا برنامه کاری این هفته‌م رو بهت می دم تا تکلیفت مشخص باشه... در ضمن جونگکوک شی لطفاً اگه همچین سوالایی داری بپرس نیازی به خجالت کشیدن با معذب بودن نیست...
- خیلی ازتون ممنونم...
جونگکوک گفت و با هم وارد آسانسور شدند. جو سنگینی بینشان برقرار بود و انگار هیچ کدام تلاشی برای شکستنش نمی کردند.
آسانسور دو طبقه بالاتر ایستاد و جیمین، یونگی و هوسوک وارد شدند.
جیمین همین که نامجون رو دید با خنده گفت: نامجونا... انگار خوب به هم گره خوردیم... چرا هر جا میرم هستی؟
نامجون متقابلاً خندید و جواب داد: اینو باید اون موقعی که خوابگاه اتاق و اینجور جاهامون همه‌ش با هم افتاد فکرش رو می کردی.‌.. احتمالا یکی یه طلسمی چیزی بهمون خونده که همش با هم بیوفتیم...
- طلسم نویسندس عزیزم...
- صد البته....
_&&&&___&&&_________
های👋🏻
ممنون به خاطر حمایت ها و حال و احوال پرسیدناتون توی پارت قبل خداراشکر خوبم❤️
کاپل تریسام داشته باشیم یا نه؟

I'm not omega Where stories live. Discover now