- دارچینم؟
صداش زدم و منتظر شنیدن جوابش شدم اما فقط به بیرون از پنجره خیره بود و تکونی نمی خورد. مشخص بود که متوجه صدا زدنم هم نشده.
دوباره انجامش دادم اما اینبار با این تفاوت که همزمان دستش رو هم توی دستم گرفتم: داچین کوچولو؟
با چشمای لرزونش نگاهی بهم انداخت. در حد زمزمه جواب داد: بله آلفا؟
ماشین رو جلوی مطب پارک کردم و تنش رو سمت خودم کشیدم: یه نفس عمیق بکش عزیز دلم... قلبم به درد بیاد وقتی اینجور می بینمت...
سرش رو توی گردنم فرو کرد و لب زد: حالم بده... نمیشه امروز نریم؟
- تا بازم یه هفته تمام از فکر کردن به این سونوگرافی خوابت نبره؟
جوابی نداد. منم استرس داشتم ولی حتی یک ذرهش هم نمی تونستم ما توجه به این حال جین نشون بدم.
نفس عمیقی کشیدم و مشغول رایحه گذاری روی تنش شدم. وقتی از هوسوک درمورد حال یونگی و شرایط اونجا پرسیدم بهم گفت که به خاطر مرد آلفای غریبهای که جای خصوصشون رو لمس می کنه به شدت احساس ناامنی می کنن پس بهترین کار رایحه گذاری بود.
جین با فهمیدن کاری که دارم می کنم خودش رو بیشتر توی بغلم فشرد و سرش رو روی شونهم گذاشت.
- هیشش.... پسر کوچولوی من... آلفا اینجاست... آلفا پیشته.
جین فقط یه بار دیگه به این حال دراومده بود که اونم قبل از زایمانش بود. هیچ کس خونه نبود که درد زایمان اومد سراغش اونم وقتی که انتضارش رو نداشتیم... یک ماه زودتر.
فلش بک
دوباره هدفون رو روی گوشم گذاشتم و سمت میکروفون رفتم... قبل از اینکه مشغول خوندن بشم صدای زنگ گوشیم بلند شد. اول خواستم بهش بی توجه باشم ولی بعد سمتش رفتم و جواب دادم: بله عزیزم؟
صدای لرزون و آرومش به گوشم رسید: جون... بچه... داره میاد...
دیگه نمی فهمیدم داره چی میگه... تند تند کلماتم رو پشت هم گفتم: خیلی درد داری؟ کسی اونجا هست؟ من همین الان راه میوفتم به بقیه هم خبر میدم که اگه کسی نزدیک تره بیاد پیشت... الان نفس عمیقی بکش عسلم... مواظب خودت و حبه انگور باش. من دیگه تلفن رو قطع می کنم تا بتونم سریع تر رانندگی کنم و بیام.
ناله کوتاهی کرد و گفت: زود... بیا... بهت نیاز دارم...
تلفن رو قطع کردم و فورا سوار ماشین شدم. استارتش رو زدم و با تمام سرعت به سمت خونه حرکت کردم. امیدوارم دیر نرسم... دکتر گفته بود زمانی که برای زایمانش مشخص کرده یه هفته قبل از زمان واقعیه که احتمالا درد زایمان به سراغش میاد چون اگه امگای مذکر کارش به درد زایمان و زایمان طبیعی بکشه ممکنه زیر دردش دووم نیاره و در حین زایمان طبیعی بمیره... حتی نمی خواستم بهش فکر کنم امیدوارم واسه سزارین دیر نشده باشه...
دست از فکر کردن به این چیزا برداشتم و گوشیم رو از تو جیبم بیرون آوردم. با دیدن اسم هوسوک توی مخاطبین فورا فشارش دادمم و بهش زنگ زدم. قبل از اینکه من چیزی بگم اون گفت: نامجون هیونگ من الان رسیدم خونهتون... از خونه صدای ناله از درد میاد ولی اینطور که پیداست جین هیونگ نمی تونه درو باز کنه... فقط بگو چجوری برم تو؟ اصلا چرا حال جین هیونگ انقدر بده؟ خودت کجایی؟
- بچه داره به دنیا میاد سوک منم تو راهم...
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: یکی از موزاییک های دم در لقه اون رو بلند کن زیرش یه کلید هست. درو باز کن برو تو منم الان می رسم...
همین جور گوشی رو قطع کردم تا بتونه سریع تر رانندگی کنم. به سرعت از میون ماشینا رد می شدم و حتی توجهی به فحش و دری وری هایی که به خاطر رانندگی مزخرفم بهم می دادن نمی کردم... باید قبل از اینکه اتفاق بدی بیوفته برسم خونه...
بالاخره در خونه پارک کردم. می خواستم از ماشین پیاده شم ولی با دیدن هوسوک در حالی که جین رو براید بلند کرده و داره از خونه بیرون میاد از تصمیمم صرف نظر کردم. هوسوک با دیدن من داد زد: نامجون هیونگ تو بیا عقب پیش جین هیونگ بشین خیلی داره بی قراری می کنه من رانندگی می کنم...
از صورت سرخش می تونستم بفهمم چه فشاری رو زیر وزن امگای باردار من داره تحمل می کنه ولی برام اهمیت نداشت. باید قبل از اینکه دیر بشه می رسیدیم بیمارستان.
جین رو از دستش گرفتم و با هم روی صندلی عقب نشستیم. هوسوک رانندگیش از من بهتر بود پس تونست اون مسیر رو به صورت سریع سیل با فحش خوردن کمتری بگذرونه...
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
