part 7

332 50 16
                                    

هوسوک:
امروز صبح با یکی توی باشگاه قبلیم کردم. کار به جاهای باریک کشید و اعصابم خورده خورد بود. احساس می کردم بدترین روز دنیاست ولی الان که می بینم شانسی شانسی باشگاه جدیدی که داخلش ثبت نام کردم و وجود امگام رنگی شده هیچ ناراحتی ندارم. اصلا گور بابای باشگاه قبلی!
لبخندی زدم و رفتم زیر دوش حمام و همانطور که موهامو می شستم، مشغول فکر کردن به پسر کوچولوم شدم. مطمئنم زیر اون تیشرت لعنتی یه عالمه عضله مخفی کرده. اون موهای مشکی و لخت و خوشگلش! مدلی که روی پیشونیش ریخته بود حسابی کیوتش کرده بود. اون... اون دستا و گردن فاکین سفیدش! همه و همه‌ش باعث می شد دیوونه بشم و فقط به یه چیز فکر کنم: چرا امگامو از دست دادم؟ اشک توی چشمام جمع شد. دارم چوب اشتباه خودم رو می خورم پس حق اعتراض ندارم! هرچی بشه حقمه! حقه منه لعنتی! منه عوضی! منه کثافت! منه به درد نخور! 
- جی هووووپ! 
پوزخندی زدم. اینقدر خیالاتی شدم که دارم صداشو می شنوم! صدای گوش نوازشو در حالی که اسم گرگمو به زیبا ترین حالت به زبون میاره. خدایا من فدای اون صدای قشنگت برم! من قربون صدای تو برم! دلم می خوا دوباره مثل قبل با ناز و عشوه صدام بزنه منم بگم جونم عزیز دل من! جونم من به فدات! بگو عزیز من! 
- آلفای عوضی! اگه الان نیای به دادم برسی تا آخر عمرم ازت متنفر می مونم! حتی اگه یونگی هم بخشیدت من نمی زارم!
می بینی مین یونگی؟ از عشقت دوونه شدم اما تو به من پا نمی دی! کلافه نفسمو بیرون دادم و با حوله بدنمو خشک کردم. شروع به پوشیدن لباسام کردم که جی هوپ به حرف اومد: هوسوکا من استرس گرفتم! حس خوبی ندارم! شاید برای یونگی اتفاقی افتاده باشه... 
- تو هم حس می کنی که داره صدامون می زنه؟
«اوهوم حسش می کنم انگار یه اتفاقی براش افتاده بیا بریم پیشش... اشکالی که نداره! خیلی دیگه اوضاع خراب بشه مثل اون بتای بی ناموس پذتمون می کنه رو زمین ولی اگه یه وقت اتفاقی براش افتاده باشه چی؟»
با این حرف حرکتمو تند تر کردم. حدود دو دقیقه بعد مشغول گشتن سالن اصلی برای پیدا کردنش شدم. وقتی نبود نگرانیم چند برابر شد. خدایا یعنی کجاست؟ 
- نگاش کن! امگای قدرتمندمون ترسیده! (صدای اسپک) انگار نمی خواد خودمو تو سوراخش جا کنم! 
این صدا... صدای همون بتای عوضی نبود؟ منظورش از امگای قدرتمند... یونگیه منه...
خون جلوی چشمام رو گرفت و در لحظه جامو با جی هوپ عوض کردم.

سوم شخص:
با دیدن عزیز دوردونه‌اش در آن شرایط قلبش ترک خورد. شلوارش تا زیر زانو پایین بود و چهره‌اش خیس از اشک. تصویری که بهش حس دژاوو می داد. دقیقا شبیه همین تصویر رو پنج سال پیش به چشم دیده بود‌. تنها با این تفاوت که اینجا یونگی با چشمان باز به او نگاه می مرد اما اون سال بی هوش شده بود.

فلش بک، ۵ سال قبل.
یونگی ۱۸ ساله و هوسوک ۲۱ ساله.

بالم لب آلبالوییش رو روی لباش کشید و با وسواس به خودش توی آیینه اتاقش نگاه کرد تا مشکلی نباشه. مدل موهاش رو درست کرده بود یه آرایش ملایم داشت و خوب لباسشم لباسای مدرسه بود.
با حس نکردن ایرادی لبخند لثه‌ای به تصویرش توی آیینه زد و با ذوق بپر بپری کرد. کیفش را روی شانه اش انداخت و به سمت آشپزخونه راه افتاد.‌
- مامانی یه لقمه کوچولو به یونی می دی؟ لطفاً!
زن به لحن لوس پسرش خندید و پرسید: بشین قشنگ غذا بخور...
لباشو بیرون داد و گفت: گشنم نیستم مامانی... داره دیرمم میشه...
زن خندید و بعد نون رو چند دور پیچوند و دست پسرش داد.‌ یونگی بدو بدو از در بیرون دوید.‌
بی اندازه ذوق داشت. دیروز با آلفاش برنامه ریخته  بود تا امروز باهم برن سر قرار. به خاطر همین مدرسه که به پشمشم نبود رو دور زده و حالا سر کوچه منتظر اومدن پسر بزرگتر بود.
- امگا به آلفاش توفیق همراهی می ده؟
نگاهشو به هوسوک که حسابی به خودش رسیده بود داد و با خنده سوار ماشین شد. بوسه‌ای گوشه لب آلفا کاشت و متقابلا بوسه‌ای روی پیشانی اش دریافت کرد.
هیجان زده روی صندلیش تکون می خورد و مرتب دو سوال را تکرار می کرد: کی می رسیم؟ کجا می ریم؟
هوسوک هم هیچ پاسخ درستی به او نمی داد و همین کنجکاوی و ذوقش را دو برابر. می کرد.
- سوکی بریم یه جای خلوت!
سوکی... هوسوک عاشق این بود که اینطور صدا زده بشه و با هر بار شنیدنش قند توی دلش آب می شد. افکارش را کنار زد و پرسید: چرا جای خلوت؟
- چون برای یونی برای سوکی یه سورپرایز داره و اگه مکان خلوت باشه خیلی خیلی براش راحت تره!
- او خدای کن... پسر کوچولوم برای سوپرایز آماده کرده؟ این فوق‌العاده است خدا!
_______________________________
های👋
ووت کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره!❤️

کاپل نیست ولی نظر بدبد تو روند داستان تاثیر داره
یونگی با نامجون
جونگکوک با نامجون
یونگی با جیمین
جیمین با جونگکوک
کدوماش؟

I'm not omega Where stories live. Discover now