نفس عمیقی کشید و صدای اسپیکر رو تا آخر زیاد کرد. همون طور که انتظار داشت، ته هیون با نارضایتی به سمتش اومد و گفت: پاپایی هیونی گوشاش اژیت میسه...
می دونست گوشای ته هیون خیلی حساسه ولی چاره ای نداشت. تن کوچیک پسر رو توی آغوشش گرفت و پرسید: هیونی نمی خواد برگرده پیش آپا جیمینی و ددی جونگکوکی؟
ته هیون به مظلوم ترین حالت ممکن سرش رو بالا پایین کرد. تهیونگ ادامه داد: اگه دوست داری دوباره برگردی پیششون باید یه ذره سختی تحمل کنی...
- هیونی دوشت داره بلگرده پیسه ددی و آپا و عمو ها پش هل کالی پاپا بگه انژام میسه...
تهیونگ در جواب حرف پسر کوچولوش، بوسهای روی موهای مشکی رنگش کاشت. بعد شالگردن بلند و قهوهای رنگی که توی کمد پیدا کرده بود، توی دستاش گرفت و باهاش ته هیون رو به خودش بست. ته هیون اول تعجب کرد و خواست سوالی بپرسه اما با دبدن اخمای در هم و چهره پاپاش ترجیح داد سکوت اختیار کنه.
عقربه های ساعت یک بامداد رو نشون می دادن، دقیق ساعتی که برای حدود دو دقیقه هیچ نگهبانی توی حیاط نبود.
دیگه وقت تلف نکرد. صندلی ای که در اتاق وجود داشت توی دستاش گرفت و با توان توانی که داشت به سمت پنجره شیشهای و بزرگ اتاق پرت کرد. صدای شکستن شیشه در میان صدای بلند آهنگ گم شد. تهیونگ لبخندی به موفقیتش زد و به سمت پنجره نیمه شکسته رفت. تا الان همه چیز طبق نقشهش پیش رفته بود و امیدوار بود همین طور ادامه پیدا کنه...
شکستگی روی شیشه کمی برای رد شدنش همراه ته هیون کوچیک بود اما وقتی برای بزرگتر کردنش نداشت. ساختمان سیاه رنگ معماری جالبی داشت. از دور به نظر کاملا صاف می آمد اما آجر های برجستهاش و مکان مناسب برای صخره نوردی درست می کرد. صخره نوردی یا پایین اومدن تهیونگ از اون؟
ته هیون رو کمی بالاتر آورد تا فشاری بعش وارد نشه و به روی شکم دراز کشید. پاهاش رو با احتیاط از حفره بیرون فرستاد. برخورد هوای سرد بیرون به پاهاش لرزی از سرما کرد. با وجود برهنه بودن پاهاش اونها رو روی دیوار کشید تا جای خوبی برای ایستادن پیدا کنه. با حس کردن برجستگی که از همه بلندتر بود پاش رو روی اون گذاشت و دستاش رو از روی زمین برداشت تلاش کرد تا بقیه بدنش رو هم از حفره بیرون بیاره. نفس توی سینهش حبس شده بود. مطمئن بود اگه با این سرعت با به حلزون مسابقه بزاره، بازنده خودشه.
- پاپا هیونی داره اوف میشه...
با شنیدن صدای بغض دار تهیون نگاهش رو به جایی که پسر رو بسته بود داد. شکم کوچولو و تپل موپولش به یک قسمت از تیزیهای شیشه برخورد کرده بود اما خوشبختانه هنوز آسیبی بهش نزده بود تهیون با دیدن این صحنه فورا کمرش را بالاتر آورد. تنها همین حرکت لازم بود تا کمر خودش به تیغه تیز برخورد کنه. شیشه معتل نکرد و وارد کمر ته شد. درد شدیدی که از کمرش دریافت کرد باعث شد صدای ناله پردردش بلند و اشک توی چشمای قهوهای رنگش حلقه بزنه. خیلی آروم یه ذره کمرش رو پایین آورد تا از بند استرارت شیشه نجات پیدا کنه. زخم به وجود اومده می سوخت و درد می کرد اما هنوز می تونست تحملش کنه. از پسش بر می اومد. می شد همین تمگای قویای که جی کی می خواست یه همچین زخمی نمی تونست از پا درش بیاره.
ته هیون که با شنیدن صدای درد دیده پدرش برای بار دوم بغض کرده بود، با صدایی که از ناراحتی می لرزید، پرسید: دی سده پاپایی؟ اوف سدی؟ دودو؟
تهیونگ با شنیدن صدای پسر، به سختی لبخندی روی لبش نشوند و جواب داد: خوبم ته... خوبم...
تهیون که کمی خیالش راحت شده بود، لبخندی زد و با شیرینی گفت: پاپایی یه وقد چیزیت نسه ها! هیونی گرچه می تنه!
تهیونگ به پسر کوچولوش لبخندی زد و بالاخره تونست سرش رو بیرون بیاره. خیلی آروم پاش رو روی برجستگی بعدی گذاشت و همین طور کم کم پایین اومد تا وقتی که خودش رو به زمین رسوند. حجم زیاد خونی که از کمرش روان بود به شلوارش رسیده بود و از بین باهاش روون بود. میترسید... می ترسید این جویبار خون به زمین بریزه و راهی برای تعقیب خودش به جا بزاره.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت. با دیدن ساعت یک و پنج دقیقه استرس به جونش افتاد. عمیشه این موقع نگهبان ها مسغول چیدن آرایششون بودن اما به هر حال دیر کردن الانشون به نفع ته بود بیخیال فکر کردن به این چیز ها شد و دوان دوان به سمت در رفت. خیلی آروم بازش کرد از خونه بیرون دوید مشکل اصلی این بود که نمیتونست باید به کدوم سمت بره. نگاهی به دور و بر انداخت و ترجیح داد به جی پی اس ذهنش اعتماد و به سمت چپ حرکت کنه. امیدوار بود درست رفته باشه... امیدوار بود بتونه خودش و ته هیون رو نجات بده... اوه اون کوچولوی توی شکمش رو به کلی فراموش کرده بود.
ـــــــ-ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
چطورید؟
یه چیزی الان که این پارت رو کامل کردم نیمه دوم بازی پرسپولیس السده اگه پرسپولیس این بازی رو ببره فردا یه پارت دیگه هم می زارم قبوله؟ (وقتی داغی نمی فهمی)
بعدا از نوشتن این پشیمون می شم ولی مهم نیست از این پارت هم حمایت کنید♥️

ESTÁS LEYENDO
I'm not omega
No Ficciónپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...