part 44

158 38 15
                                    

صدای آژیر پلیس توی فضا پیچید.
- کدوم کره خری پلیس خبر کرده؟!
صدای فریاد مرد بلند شد. داغون شدن بیشتر افرادش. فرار تهیونگ. درد پاش و حالا صدای آژیر پلیس همه و همه دلیلی برای عصبانیتش شده بود.
- اینجا تحت محاصره پلیسه‌. لطفاً بدون درگیری تسلیم شید در غیر این صورت وارد عمل می شیم.
مرد عصبی از جا بلند شد و و به افرادش دستور عقب نشینی داد.
چند نفری که سالم مانده بودن پشت سرش راه افتادند. مرد رو به جونگکوک کرد و فریاد زد: قراره بازم سراغ تهیونگ بیام پس بهتره اسمم یادت بمونه... من قاتل تو پارک سئوهانم!
--------------------ـــــــــــــــ

 من قاتل تو پارک سئوهانم! --------------------ـــــــــــــــ

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.



پارک سئوهان هستن بلای جونتون
ـــــــــــــــــــــــــــ_ـــــــــــــــــــ
صدای آژیر دوباره و این بار ورود آمبولانس به صحنه دکتر یانگ نفس راحتی کشید و گفت: هوسوکا ببرش تو آمبولانس...
هوسوک، شیرینکش رو که حالا تنها گاهی گیر چشمش رو باز می کرد روی دستاش بلند کرد و به سمت آمبولانس رفت.
دکتر یانگ با دیدن مسئول آمبولانس فورا شروع کرد به توضیح دادن شرایطش: به خاطر دو ضربه شدید به شکم و پهلوش دچار درد شدید و خون ریزی شده و اینکه مشکوک به سقط جنینه!
با این حرف رنگ از رخ هوسوک پرید. تا الان امیدوار بود همچنین اتفاقی نیوفتاده ولی حالا که از زبون دکتر میشنید داشت باورش می شد.
ـــــ__ــ_ــــــــــــ_ــــــــــــــــــ_ـ<

- تهیونگ خواهش میکنم بسه! انقدر گریه کردی مردک چشمات رو نمیشه از بین قرمزی های چشمات پیدا کرد.
جی کی گفت و سر تهیونگ رو روی شونه خودش گذاشت. تهیونگ هق دیگه ای زد و گفت: تقصیر منه!
هوسوک که تا الان مشغول رژه رفتن توی راهرو بیمارستان بود، به یک باره داد زد: هیچم تقصیر تو نبود تهیونگ! همه اینا تقصیر اون عوضیه! حالام انقدر آبغوره نگیر که از اینجا پرتت می کنم بیرون! اهمیتی هم نمیدم که نصفه شبه!
فضا توی سکوت عمیقی فرو رفت. هیچ کس تا به حال هوسوک رو اینجوری ندیده بود. هر چی بتشه بحث جون جفت و توله‌ش وسط بود.
تهیونگ بعد از داد هوسوک لباش روی هم جفت شده بود و ذره ای حرف نمی زد. جیمین با دیدن این وضعیت پرسید: جی کی ماشین اینجاست؟
جی کی سر تکون داد و جیمین ادامه داد: سوییچ رو بده. تهیونگ رو می رسونم ویلا.
- نه چیم.... من می خوام بمونم... می خوام بدونم حال یونگی چجوره... تولش...
نامجون گفت: برو خونه... جینم با دو تا توله ها تنهاس...
تهیونگ با فکر کردن به جینی که نگران و مضطرب دوتا توله روی دوشش حمل می کرد و در تلاش بود آرومشون کنه، راضی شد به ویلا بره.
جیمین دستش رو گرفت و از جا بلندش کرد و گفت: بریم...
تهیونگ سری تکون داد و چشماش رو که به خاطر
گریه زیاد می سوخت روی هم گذاشت.
نامجون و جونگ کوک روی صندلی و هوسوک همچنان در حال فتح راهرو بیمارستان با قدم هاش بود.
بالاخره انتظار ها به سر اومد. دکتر و پرستار ها به همراه تختی که یونگی رو حمل می کرد از اتاق بیرون آمدند.‌
- چی شد دکتر؟ یونگی، توله...
یانگ عینکش ذو در آورد و گفت: بزارید من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم... تا یه ذره وقت دیگه یونگی هم به هوش میاد با هم براتون توضیح میدم.
- حداقل بگید حال یونگی خوبه یا نه...
- خوبه یونگی خوبه...
هوسوک سری تکون داد و دنبال تخت حامل یونگی حرکت کرد.
یونگی رو از روی تخت اورژانس برداشتند و به تخت بخش انتقال دادن و بعد از تذکر دادن به جونگ کوک و نامجون درمورد بیرون رفتن از اتاق و برگشتن فردا ساعت چهار بعد از ظهر که وقت ملاقات بود، از اتاق بیرون رفت.‌
هویوک سمت پسرکش رفت. کنار تختش نشست و دست سرم دارش رو نوارش کرد.‌
- شیرینکم؟ چشای خوشگلت رو باز نمی کنی؟
دستش رو روی شکم یونگی گذاشت و مشغول نوازشش شد اما با دیدن اینکه صورتش توی هم کشیده شده فورا برش داشت.
- امگای نعنایی من! صدای آلفا رو میشنوی؟
- هووومم...
هوسوک از جا بلند شد و روی صورت امگا خم شد: می تونی چشمات رو باز کنی بیب؟
یونگی خیلی کم گیر چشماش رو باز کرد و گفت: آلفا تولم...
- خوبی یونگی؟
- خوبم... توله هام چی شدن؟
- نمی دونم... می رم دکتر خبر کنم....
جونگ کوک فورا مخالفت کرد: بمون پیشش... من می رم...
هوسوک همونجا کنار یونگی نشست و به نامجون هم اشاره کرد بغلش بشینه.
یونگی با صدای گرفته و آرومی گفت: هوسوکا میشه پیرهنم رو بدی بالا؟
هوسوک به حرفش عمل کرد. شکم یونگی کمی بر آمده بود اما حالا چیزی که اهمیت داشت چند تا بخیه‌ای بود که زیر دلش خودنمایی می کرد و با پانسمان پوشیده شده بود.‌
- هوسوکا نگو که بلایی سر توله‌هام اومده...
- نمی دونم بیبی... نمی دونم...
- چرا نمی دونی؟ تو باید بدونی... دکتر چیزی بهت نگفته؟
- نه چیزی بهش نگفتم...
دکتر یانگ در حالی که وارد اتاق می شد گفت و حالا با سر و وضعی بهتر حرکت می کرد.
دکتر کنار تخت یونگی ایستاد و گفت: نمی گم ناراحت نباشی و اشک نریزی ولی لازم نیست عزاداری کنی...
هوسوک پرسید منظورتون چیه؟
دکتر ادامه داد: یه خبر خوب دارم یه خبر بد... اول کدوم رو بگم؟
یونگی فورا گفت: خوب!
دکتر لبخند تلخی زد و گفت: یه دوقلو توی شکمت داشته‌ای...
- چی؟!
هوسوک تقریباً داد زد اما دکتر جلوش رو گرفت و گفت: بزارید حرفش کامل بشه بعد هر واکنشی دوست داشتید، می تونید نشون بدید...
بعد از سکوت کوتاهی دکتر یانگ ادامه داد: متاسفانه یکی از جنین ها توی حادثه از دست رفته اما هنوز یه جنین سالم توی شکمته و به زودی بابد منتظر شیرین کاریاش باشی...
اولین قطره اشک از چشمای هوسوک پایین اومد و پشت سرش صدای گریش بلند شد اما یونگی... در سکوت کامل بدون هیچ واکنشی به سقف سفید بالای سرش خیره بود.‌ در ذهنش تنها و تنها لخظه پاره شدن خرخره‌ی دخترش توسط آن بتای وحشی می گذشت. خون روی پوزه گرگ و صدای گریه دختر بچه امگا از جلوی چشمش کنار نمی رفت. با حس دردی توی قلبش چشماش رو بست و خودش رو به دنیای خاموشی فرستاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
چطورید؟
اینم پارت ۴۴
شبتون خوش🖐🏻

I'm not omega Where stories live. Discover now