نامجون روی صندلی کنار تخت نشسته بود، اما تمام تمرکزش روی جین بود که حالا روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. لباس مخصوصی که جین پوشیده بود، تنها پارچهای سبک و نازک بود که تا روی زانوهایش را میپوشاند و فضای اتاق را برایش سرد و ناآشنا میکرد. نامجون میدانست که او چقدر از این شرایط ناخوشایند است، اما نمیخواست اضطرابش را به جین منتقل کند.
دست جین را آرام در دستش گرفت و گفت: دارچینم، من اینجام. فقط به من فکر کن.
جین چشمهایش را باز کرد و به نامجون نگاهی انداخت. لبهایش کمی لرزید و با صدایی آرام گفت: خیلی نگرانم، جون... نمیدونم چرا اینقدر حس بدی دارم.
نامجون با لبخند آرامشبخشی که همیشه سعی داشت به جین بدهد، گفت: هیچ چیز نیست که نتونی از پسش بر بیای. یادت نیست؟ تو همون کسی هستی که توی سختترین لحظهها، محکمترین تصمیمها رو میگیره.
دکتر با دستکشهای سفیدش به سمت تخت نزدیک شد و شیء سفید و باریکی را که قبلاً آماده کرده بود، در دست گرفت. با لحنی آرام گفت: آقای کیم، میخوام شروع کنم. اگر اذیت شدید، بلافاصله به من بگید.
نامجون نگاهی به جین انداخت و گفت: آمادهای؟ نفس عمیق بکش، فقط به من نگاه کن.
جین سرش را آرام تکان داد. چشمانش به نامجون دوخته شده بود، انگار تنها ریسمانی که میتوانست به آن چنگ بزند وجود نامجون بود. دکتر گفت: لطفاً پاهاتون رو روی این دو تکیهگاه قرار بدید.
جین نفس عمیقی کشید و پاهایش را روی تکیهگاهها گذاشت. بدنش کمی لرزید و سرش را به سمت نامجون چرخاند. نامجون دستش را فشرد و با صدایی آرام گفت: دارچینم، به من نگاه کن. هر وقت حس کردی نمیتونی تحمل کنی، فقط دست منو فشار بده.
دکتر با دقت شیء سفید را با مادهای چرب کرد و با ملایمت گفت: خیلی طول نمیکشه، قول میدم. بدنتون رو شل کنید. من خیلی آروم انجام میدم.
جین احساس سرمای ملایمی کرد که روی پوستش نشست و کمکم حس عجیبی به سراغش آمد. لبهایش لرزید و زمزمه کرد: جون...
انگار که سانت به سانت وارد شدن اون شی عجیب رو به داخل شکمش حس می کرد.
نامجون سریع پاسخ داد: اینجام، عزیزم. نفس عمیق بکش. هنوز خیلی طول نکشیده.
جین ناخودآگاه دست نامجون را محکمتر فشرد. نامجون لبخندی زد و گفت:
تو قهرمان منی، جین. به دختر کوچولومون فکر کن. یادت میاد اولین بار که بهمون گفت "بابا"؟
جین لبخند کمرنگی زد. کلمات نامجون باعث شد کمی آرام شود. سرش را آرام روی بازوی نامجون گذاشت و گفت:داون لحظه بهترین لحظه عمرم بود.
نامجون بوسهای روی سرش گذاشت و گفت: و این لحظه هم قراره خوب تموم بشه.
چند لحظه بعد، دکتر گفت: تموم شد. خیلی خوب همکاری کردید. الان میتونید کمی استراحت کنید و بعد لباسهاتون رو بپوشید.
KAMU SEDANG MEMBACA
I'm not omega
Nonfiksiپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
