part 61

112 38 5
                                    

تهیونگ روی مبل روبروی پدر و مادر یونگی نشسته بود و ته هیون رو شونه‌ش به خواب رفته بود. جو سنگینی که میونشون بر قرار بود با بلند شدن خانوم مین و اومدن به سمتشون شکست.
- اذیت می شی پسرم... بدش اون کوچولو رو به من ببرمش توی اتاق یونگی بخوابه...
تهیونگ اول خواست مخالفت کنه اما دیگه واقعا تحمل نگه داشتن ته هیون رو نداشت. پشت شونه‌ش همچنان می سوخت. گردن و کمرش درد گرفته بود. هر ثانیه که می گذشت براش سخت و طولانی بود.
پس قبول کرد و ته هیون رو دست زن داد‌. به محض دور شدن زن، آقای مین شروع به صحبت کرد: می دونم کلی سوال توی ذهنته ولی بزار تا فقط یه توضیح خلاصه بهت می دم چون می دونم تو هم خسته‌ای... بعد از اون اتفاق و بلایی که من سر ته تغاری خودم آوردم... کل خونه به هم ریخت... رابطه بین من و مادر یونگی شکرآب شد... برادر بزرگترش حدود یه هفته بعد از اون اتفاق از دانشگاه برگشت و با فهمیدن اینکه چی شده در و پشت سرش بست و رفت فکر می کردم دیگه قرار نیست اون رو هم ببینم ولی فقط هر از گاهی می یاد و بدون اینکه حتی نگاهی به من بندازه به مادرش سر می زنه و میره... اون اتفاق باعث شد مادر یونگی افسردگی هم بگیره... شبا کابوس می دید و بعد از اون توی کوچه و خیابان راه می افتاد و دنبال یونگی میگشت... روزی نبود که به خاطرش گریه نکنه و شبی نبود که بی خوابی نکشه... احتمالا الان یه چیز توی ذهنت می گذره... از کاری که کردم پشیمون شدم یا نه و باید بهت جواب بدم خودم کردم که لعنت بر خودم باد... تمام پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم‌‌... نه شماره‌ای ازش داشتم و نه می دونستم کجا می تونم دنبالش بگردم؟ کجاست؟ چیکار می کنه؟ حالش خوبه؟ اصلا زندس یا نه؟ نمی دونستم درواقع هیچ حدسی درموردش نداشتم...
با مکثی به لرزیدن صداش مسلط شد و ادامه داد: فقط بهم بگو... هنوز باهاش ارتباط داری؟ می دونی کجاست و تو چه شرایطیه؟ حالش خوبه؟
با دیدن نگاه منتظر مرد نفس عمیقی کشید. نمی دونست چی باید بگه ولی دهن باز کرد: یونگی حالش خوبه...
با به خاطر آوردن این که آخرین بار یونگی رو روی تخت بیمارستان در حال رفتن به اتاق عمل دیده، حرفش رو تغییر داد: حداقل امیدوارم خوب باشه... الان حدود سه ساله که با جفت حقیقیش زندگی می کنه... آمممم نمی دونم باید چی بگم دیگه... هنوز بچه ای نداره ولی ممکنه تو راه باشه...
با این حرفش چشمای آقای مین زد اما خیلی زود ذوقش خوابید: چرا می گی ممکنه؟ چرا می گی امیدوارم حالش خوب باشه؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟
ته تنها سکوت کرد. نمی دونست چی باید بگه... اگه می فهمیدن دلیل آسیب دیدن پسرشون خودشه، چه عکس و العملی نشون می دادن؟!
خانوم مین که چندی پیش باز گشته بود با دیدن سکوت پسر از جا بلند شد و سمتش رفت. دستاش رو توی دست خودش گرفت و گفت: اگه الان حالت خوب نیست اشکالی نداره... بخواب تا صبح مارو ببری پیشش...
سری تکون داد و اجازه داد خانوم مین سمت اتاقی که ته هیون خوابیده بود راهنمایی کنه...
وارد اتاق یونگی شدند. از اون سال کوچکترین تغییری نکرده بود. ته هیون روی تخت خوابیده بود پس سمتش رفت و بعد از تشکری از خانوم مین کنارش دراز کشید.
به خاطر زخمش نمی تونست روی کمر بخوابه پس به شکم خوابید و ته هیون رو در آغوش کشید. این چند وقت از ترس اینکه یه وقت بلند شه و پسر پیشش نباشه همیشه موقع خواب بغلش می کرد.
خوابش میومد ولی ذهنش بیش از اون درگیر بود. مطمئنا یونگی از دیدن والدینش خوشحال نمی شد اما یه حسی بهش می گفت اگه این کارو نکنه بدتره... زن و مردی که حالا مشغول جر و بحث کردن درمورد این بودن که کی روی کاناپه بخوابه به وجود پسرشون توی زندگی نیاز داشتن.
. . . . . . . . . . ‌
- جی کی داریم کجا می ریم؟
برعکس همیشه که تلاش می کرد توی همون حالت گرگی منظورش رو برسونه، اینبار توی ارتباط ذهنیشون جواب داد: بهم اعتماد کن هیونگ... می دونم دارم چیکار می کنم....
سری تکون داد و دوباره نگاهش رو به مسیر داد. تمامی شواهد راه خونه پدریش رو نشون می داد. اصلا دلش نمی خواست به این موضوع فکر کنه اما حقیقت بود. با هر قدمی که جی کی برمی‌داشت، بیشتر درمورد مقصدشون مطمئن می شد. یعنی واقعا ممکن بود ته به اونجا بره؟
«هیونگ چرا انقدر مضطربی؟ چیزی شده؟ اگه حس می کنی کاری که دارم می کنم اشتباهه بهم بگو...»
- نه جی بهت اعتماد دارم ولی راهی که داریم می ریم... ازش خاطره خوشی برام نداره...
جی کی سر تکون داد و یه بار دیگه زمین رو بو کشید. او قدم برمی داشت و یونگی تلاش می کرد به اضطراب خودش مهل نده...
با رسیدن به در خونه ای یونگی چشماش رو روی هم فشرد و از کول جی کی پایین اومد.
- مطمئنی همین جاست؟
جی کی یر تکون داد و یونگی کارما رو لعنت کرد. بعد دستش رو روی زنگ گذاشت.
- لطفاً خونه رو عوض کرده باشن...
یونگی با خودش زمزمه کرد اما جی کی به خوبی شنید. این نگرانی یونگی به اون هم سرایت کرده بود جوری که با خودش می گفت نکنه جای امگا توی این خونه امن نباشه...
در خونه توسط مرد نسبتا پیری باز شد. مرد با دیدن یونگی اول بهش خیره شد بعد خیز برداشت تا در آغوشش بگیره... اما یونگی فورا خودش رو عقب کشید و با سردی ظاهری گفت: اومدم دنبال کیم تهیونگ اینجا هست یا نه آقا؟
مرد با ناباوری گفت: پسرم...
اما یونگی حتی نذاشت حرفش رو بزنه: من باهاتون نسبتی ندارم آقا لطفاً جواب سوالم رو بدید...
جی کی به وضوح اشک جمع شده توی چشم مرد رو دید اما چیزی نگفت. می دونست که رابطه یونگی با والدینش خرابه و قصد نداشت دخالتی بکنه.
سرش رو پایین انداخت و با صدای لرزونی گفت: داخله... شب رو استراحت کنید و صبح راه بیوفتید. یونگی باز هم می خواست مخالفت کنه اما با دیدن زنی که به سمتش می دوید، سکوت کرد. حس عجیبی داشت. دلتنگ‌شون بود. هم پدرش و هم مادرش اما نمی تونست اونارو ببخشه. با فکر کردن به حال اون روزش نفرت توی قلبش می جوشید. روزی که با اون حال بدش، با دیدن پدرش توی بیمارستان خوشحال شد که می تونه بهش تکیه کنه و از این حال و روز در بیاد. اما اون چیکار کرده بود؟ پسر خودش رو خورد کرد؟ هرزه خطابش کرد؟
مادرش فورا اون رو در آغوش کشید و تا می تونست فشرد. انگار که قصد داشت با له کردنش دلتنگی توی وجودش رو پایان بده. بعد از مدتی طولانی ازش جدا شد و بوسه‌ای روی موهای مشکی رنگش گذاشت. درحالی که اشک می ریخت، دست روی صورت یونگی می کشید انگار که می خواست باور کنه فرد روبروش واقعا یونگیه...
- پسرکم... چطور بودی این روزا ها؟ حالت خوب بوده؟ خوب زندگی کردی؟ مادرت رو بخشیدی؟
اما هیچ کدوم از این حرف ها تغییری توی چهره پوکر یونگی ایجاد نکرد. انگار خشک شده بود، انگار نمی خواست قبول کنه واقعا فرد روبروش مادرشه و داره خودش رو به آتیش می کشه تا توجهی ازش دریافت کنه.
- ای خدا چقدر بزرگ شدی... دلم برای اون چشمای کهربایی و خوشگلت تنگ شده بود... دلم برای وقتایی که اوما صدام بزدی یه ذره شده.‌.‌. نمی خوای حرف بزنی باهام؟ نمی ذاری صدای خوشگلت و بشنوم مادر؟ می دونم در حدی نیستم که لیاقت دوباره مادر صدا زده شدن رو داشته باشم اما ازم دریغش نکن یونگیا... مادرت به اندازه کافی پیر و چروکیده شده حالا که جلوی چشمامی خودت و ازم دریغ نکن...
- اوما...
- جونش؟ جون اوما... بگو پسرکم...
سرش رو روی شونه مادرش گذاشت و به اشکاش اجازه ریختن داد. اونم دلش تنگ بود. اونم دلش وقتایی رو می خواست که خودش رو توی آغوش مادرش می انداخت و براش از روزمرگی های سادش تعریف می کرد. اونم دلش می خواست دوباره رایحه خوش مادرش رو زیر بینیش حس کنه و به خواب بره... کدروت بود اما احساس می کرد تمامش رو باید با پدرش حل کنه... چطور می تونست این حال مادرش رو ببینه و در حالی که می دونست تقصیر کار اصلی نیست اون رو در آغوش نکشه؟
- هیشش... قند عسلم... آدامس نعنایی شیرینم... بیا بریم تو خونه هووم؟
یونگی جوابی نداد فقط سرش رو بیشتر داخل گردن مادرش فرستاد و اجازه داد رایحه اکالیپتوس آرومش کنه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
با یه روز تاخیر اومدم ولی این پارت بزرگتره بپذیریدش از من
راستی عکس کاور جی کیه
ممنون به خاطر کامنت ها و ووت های قشنگتون❣️

I'm not omega Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ