ترس و استرس سلول به سلول امگا رو در بر گرفت. قبلا از پس پنج،شش تا آلفا براومده بود ولی اونا فاکینگ ۲۰ نفر بودن. حتی درمورد قدرتشون هم بی خبر بود.
اولین آلفا به سمتش اومد. خوشحال بود. انگار آلفا ها قصد داشتن عادلانه بجنگن. تک به تک! حداقل اینجوری شانس بیشتری برای سالم ماندن داشت.
اون آلفا پاش رو بالا آورد و به سمت سر یونگی نشونه رفت که یونگی اون رو با دستش گرفت و به کناری پرت کرد که باعث شد آلفا تعادلش رو از دست بده و روی زمین بیوفته. نفر بعد که یه بتای قول پیکر بود جلو اومد و عقب از شروع مسابقه پوزخند کثیفی زد. یعنی چه نقشه ای داره؟
اول شروع به مشت زدن کرد که خوشبختانه یونگی تونست از همهشون جاخالی بده. پاش رو بالا برد تا با حمله به بتا به زمین بزنتش اما بتا سریع تر عمل کرد و ضربهای به پهلوش زد. احساس کرد صدای التماس دختر کوچولوش برای تموم شدن این پروسه رو شنیده.
درد توی تنش پیچید جوری که برای لحظه ای نتونست تکون بخوره. حالا معنی پوزخند مرد رو می فهمید. احتمالا همه از این نقطه ضعفش خبر داشتن.
قبل از حمله دوباره مرد بتا بهش، خودش رو جمع و جور کرد. وقتی که اون مرد هنوز فکر می کرد نمی تونه تکون بخوره، ضربه ای به سرش زد و اون رو هم کنار اون آلفا پرت کرد.
احساس می کرد رحمش تیر می کشه اما الان پا پس کشیدن مساوی بود با مرگ! دستش رو روی شکمش گذاشت و دورانی ماساژ داد تا وقتی که آلفا بعدی به سمتش بیاد.
- هی جوجه فسقلی! خوب واسمون شاخ شدی اما حواست باشه! این شاخم شاخَمات پایدار نمی مونه...
یونگی نمی تونست کم بیاره پس گفت: به همین خیال باش!
مرد که با شنیدن این حرف فشاری شده بود با تمام توانش به سمت یونگی یورش برد. یونگی حالا فهمیده بود آتیشی کردن افراد روبروش فقط به ضرر خودش تموم میشه. صد درصد مقابله با یه آلفای عصبی سخت تر از یه آلفای آروم بود.
آلفا لگد قویای به سمتش حواله کرد. با وجود اینکه دفع شد اما یونگی کمی تعادلش به هم خورد و مجبور شد چند قدم به عقب بره. همین فرصتی برای مرد روبرویش تا لگد بعدی رو با اون یکی پاش به شکم یونگی ضربه بزنه.
یونگی با دهن بسته غرشی کرد. این ضربه از اون یکی بیشتر درد داشت. شایدم به خاطر این بود که ضربه دوم بود ولی هر چی که بود نمی تونست دستاش رو از دور شکمم باز کنه. خم شده بود و دستاش رو دور شکمش بسته بود.
- دیدی گفتم نمی تونی برای من شاخ باشی!
یونگی حتی به درستی متوجه حرف مرد نمی شد. توی شکمش تیر می کشید. دلش می خواست از درد فریاد بکشه.
آلفا با پوزخند بهش نزدیک شد تا ضربه پایانی رو به سر یونگی بزنه و اون رو از پا در بیاره که با چوبی که به سرش خورد، روی زمین افتاد.
نامسوک جلوی یونگی ایستاد و همین طور با ترس و لرز چوب رو نگه داشته بود، پرسید: حالت خوبه؟
- نمی... دونم...
- تهیونگ کجاست؟
- فـ...فراریش دادم...
یونگی به سختش گفت و روی زانوهاش فرود اومد. - یونگی!
نامسوک تقریباً جیغ زد و کنار یونگی نشست. ترسیده پرسید: یونگیا احساس خون ریزی داری؟
یونگی بدن بی جونش رو به تن دختر تکیه داد و گفت: نمی دونم... انگار یـ...ـه چیزی لای... پاهام روونه و...لی... آییی...
دیگه توان صحبت کردن نداشت. بیشتر وزنش رو روی دختر کنارش انداخته بود. افراد دورشون مرتب بهشون نزدیک تر و نزدیک تر می شدن و این دختر رو خیلی می ترسوند.
صدای ترمز و پشت سرش صدای در ماشین به گوش رسید.
- یونگیا!
یونگی فورا چشمایی که مدت کوتاهی از بسته شدنشون گذشته بود باز کرد. صدای سوکیش بود.
- آلـ...ـفا...
نامسوک با شنیدن حرف یونگی، با صدای بلندی هوسوک رو صدا زد: آقای جانگ! آقای جانگ بیاید اینجا! یونگی اینجاست!
هوسوک، صدای نامسوک رو توی اون تاریکی دنبال کرد تا به یونگی رسید. با دیدن حال نامساعدش، بوسهای روی سرش گذاشت و پرسید: چیشده شیرینکم؟ باهام حرف بزن... آلفا اینجاست.
یونگی با بغض به هوسوک خیره شد. هوسوک، زیر گردن و کمر امگاش رو گرفت و اونو به آغوش خودش انتقال داد. همین طور که صورتش رو نوازش می کرد گفت: خیلی درد داری؟
یونگی آروم سر تکون داد.
- جونم به فدات...
هوسوک گفت و نگاهش رو به جونگکوک و جیمین که هنوز با افراد اون عوضی درگیر بودن داد. اینجوری فایده نداشت. عزیز جونش داشت درد می کشید ولی هیچ کاری نمی تونست انجام بده. رو به نامسوک کرد و گفت: زنگ بزن به آمبولانس...
نامسوک فورا گوشی رو از جیبش در آورد تا آمبولانس خبر کنه. هوسوک سر یونگی رو روی شونه خودش گذاشت. بوسه کوتاهی روی سرش گذاشت و مشغول ماساژ دادن شکم شیرینکش شد.
به وضوح بی حالی یونگی رو احساس کرده بود و این حسابی می ترسوندش.
دوباره این صدای ترمز ماشین بود که توجه هارو به خودش جمع می کرد. چشمای هوسوک درست می دید؟ اون دکتر یانگ بود؟ هوسوک احساس می کرد دکتر یانگ یه کمک بود که فرشته ها براش فرستادن.
یانگ با دیدن شرایط به سرعت سمتشون اومد و داد زد: یونگی!!
از اون طرف نامسوک برای سریع تر کردن حرکت یانگ داد زد: باباااا!
_____•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|||•|
های 👋🏻
چطورید؟
به خاطر یکی امشب گذاشتم حالا امید وارم شرایط دیدن پارت رو داشته باشه چون یه ذره دیر شد
ممنونم به خاطر نظراتتون ♥️
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...