part 53

135 33 18
                                    

هنوز به جای خالی پیرزن خیره بود. زنیکه لعنتی انگار همراه باد اومده بود تا آتش به جونش بندازه و بره.
نگاهش رو به تهیونگ داد که مشغول سر کشیدن بطری نوشابه بود. لبخندی زد و سمتش رفت. هیچ حدسی درمورد آینده نداشت اما فعلا باید از حال لذت می برد.
هنوز کاملاً روی صندلی ننشسته بود که صدای زنگ گوشیش بلند شد. اون رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن اسم کسی که برای پرستاری از ته هیون استخدام کرده بود فورا جواب داد: اتفاقی افتاده؟
- متاسفم که خلوتتون رو به هم زدم اما ته هیون به شدت بی قراری می کنه... با هیچ چیز راضی نشده و فقط و فقط پاپاش رو می خواد...
سئوهان تنها پس از گفتن دو کلمه خیله خب مکالمه رو به پایان رساند و تلفن را قطع کرد.
نگاهی به تهیونگ که دیگه دست از خوردن برداشته بود، کرد و گفت: مثل اینکه پسر کوچولوت داره بی قراری می کنه بهتره بقیه خرید هارو بذاریم برای بعد و فعلا برگردیم خونه.
ته با خوشحالی سر تکون داد و از جا بلند شد تا برن که سئوهان گفت: انگار خیلی بهت خوش نگذشته؟!
ته اخماش رو در هم کشید و جواب داد: نکنه انتظار داری با اجبار مجبور به کاریم کنی و منم بگم ای به چشم دستتم درد نکنه؟!
سئوهان سرش رو پایین انداخت و متاسفم کوتاهی زمزمه کرد. با صورت غمبرک گرفته‌ای از جا بلند شد تا تا سمت ماشین بره و ته بر خلاف اون با صورتی خوشحال پشت سرش راه افتاد.
.،.،
یونگی خیلی آروم روی پاش ایستاد. نفس عمیقی به خاطر درد توی شکمش کشید و از جین درخواست کرد: هیونگ میشه لباسام رو برام بیاری؟
جین یقه لباس رو از سر یونا رد کرد و همینطور که کمک می کرد دستاش رو داخل آستین لباس کنه جواب داد: یه ذره صبر کن... الان میارم...
- مرسی هیونگ...
بعد از تموم شدن مرحله پوشوندن لباس به یونا، بوسه‌ای روی پیشونی‌ش گذاشت و از جا بلند شد. از پله ها بالا رفت و یه دست لباس برای یونگی آورد: اگه کمک می خوای بمونم وگرنه با یونا می رم اون اتاق که راحت باشی.
- ممنون هیونگ تنهایی عوض می کنم...
جین سری تکون داد و همراه یونا از اون اتاق خارج شد. یونگی تلاش کرد تا می تونه سریع آماده بشه اما درد توی بدنش این اجازه رو بهش نمی داد.
بالاخره به هر سختی‌ای که بود لباس‌هاش رو پوشید و جین رو صدا زد تا برن.
یونا همین طور که دست پاپاش رو گرفته بود شعر عجیب و غریب و من در آوردیش و می‌خوند: دالیم می لیم پارک هی... دالیم می لیم پارک هی... دول دولی دو دو دورد دو دول دولی دو دو درود دو!
یونگی با تکیه دادن خودش به بدن جین، وزنش رو روی اون انداخت و خیلی آروم حرکت می کرد از اون طرف جین در حالی که دست یونا رو گرفته بود تا ازش جدا نشه با دست دیگه‌ش زیر بغل یونگی رو گرفت تا موقع راه رفتن کمتر درد بکشه و به سمت جایی که ماشینش پارک بود رفت.
با رسیدن به ماشین، جین روی صندلی راننده و یونگی همراه یونا روی صندلی شاگرد نشستند.
- خب مقصد کدوم وریه؟
یونگی نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و گفت: برو گاگنام...
- چی؟
- برو گاگنام...
- شنیدم ولی... یونگیا خواهش میکنم اون چیزی که فکر می کنم نباشه...
یونگی لبخند مرموزی گوشه لبش نشوند و گفت: متاسفم ولی دقیقا همون چیزیه که بهش فکر می کنی...
- نه!
اخمای یونگی در هم تنیده شد: یعنی چی هیونگ؟
جین متقابلاً اخم کرد: اون سال هم به زور از اون خراب شده کشیدمت بیرون! 
صدای یونگی با هر کلمه‌ای که به زبون می آورد بلند تر می شد البته جین هم کمی از اون نداشت: خراب شده ای در موردش حرف می زنی بعد اون سوءتفاهم با هوسوک خونه من بود!
- خونه؟! تو اسم اون اتاق یه متری که با دو،سه تا آلفا یا بتا شریک میشدی می ذاری خونه؟ اسم اون محل فاکی که توش مواد اسلحه معامله می شد خونه‌س؟
- آره خونه‌س! وقتی هیچ جای فاکی ای نداشته باشی که بری اون خونه‌س! توئه لعنتی با وجود یه خانواده پولدار فاکی و زدن یه رستوران به کمکشون هیچی در مورد این موضوع نمی فهمی! درد تو خیابون خوابیدن رو نچشیدی که چنین حرفی می زنی!
می دونست هیونگش روی خانوادش حساسه اما دست روش گذاشته بود...
جین نفس بلندی کشید و ماشین رو کنار زد: گمشو پایین مین یونگی!
یونگی در ظاهر خدا خواسته از ماشین پیاده شد و یونا رو که به خاطر داد و هوار های عمو و پاپاش ریز ریز اشک می ریخت و گریه می کرد رو روی صندلی گذاشت. در ماشین رو به هم کوبید و فریاد زد: حق نداری دنبالم بیای!
جین هم متقابلاً با داد جواب داد: بیکارم نیستم!
با دور شدن ماشین جین، دستش رو روی شکمش گذاشت و مشغول نوازشش شد. اتفاقاتی که افتاد رو پای خستگی هیونگش گذاشت و راه افتاد. راه زیادی تا گاگنام نداشت.
ــــــــــــــــ_ــــــــــــــــــــ__ـــــــ_
های 👋🏻
پارت بعد یه سوپرایز داریم منتظرش باشید❤️
حدساتون رو بگید اگه کسی درست گفت پارت بعد ۴۰۰ تا کلمه بیشتره

I'm not omega Where stories live. Discover now