اون دیالوگ برای ته از شنیدن صدای آهنگ بچه گیش هم آشنا تر بود. یک اوت... روزی که اون پیام ها شروع شده بود. اولین پیام... چیزی که حالا بهش احساس ناقوس مرگ رو می داد.
- اگه می خواین هیچ کس آسیبی نبینه بهتره بی دردسر ته دنبال من میاد...
یونگی اخم غلیظی کرد و با نفرت گفت: چرا فکر کردی می زارم همینجور الکی دونگسنگم رو برداری و ببری؟
مرد روبروش پوزخندی زد و جواب داد: من به این موضوع فکر نکردم اما نظرت درمورد از بین بردن جنین توی شکمت به ازای مقاومتت چیه؟
چشمای هر دوشون توی یک لحظه درشت شد. خبر بارداری یونگی هنوز هیچ جا پخش نشده بود. در واقع خبر بارداری بادیگارد کیم تهیونگ هنوز رسانهای نشده و قرار هم نبود بشه.
- ها چیه تعجب کردی؟
یونگی هشدار داد: برو عقب!
- بدون تهیونگ نه تنها عقب نمی رم بلکه جلو تر هم میام.
مرد خیلی زود به حرفش عمل کرد و جلوتر اومد تا تهیونگ رو بگیره اما یونگی سریع تر عمل کرد. کلت کوچکی که زیر کتش مخفی بود در آورد. دور از چشم مرد که تنها تمرکزش روی صورت ترسیده تهیونگ بود، کلت رو کنار بدنش آماده کرد و مچ پای مرد رو هدف گرفت.
صدای بلند تیر توی فصا به صدا در اومد و پشت سرش صدای ناله پر درد مرد. شاید شما هم مثل یونگی فکر کرده باشید که اون مرد تنها اومده اما اینطور نبود. انگار صدای تیر علامتی بود تا حداقل بیست تا آلفا و بتا دورشون حلقه بزنن...
تهیونگ می خواست بیشتر به هیونگش بچسبد اما یونگی به آرومی زمزمه کرد : ته با شماره سه با تمام سرعتی که داری به سمت جاده ای که جفتهات قراره بیان می دوی!
تهیونگ در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود گفت: هیونگ من نمی تونم تو رو تنها بزارم...
- همین که گفتم!
تهیونگ دستش رو روی شکم هیونگش گذاشت و گفت: هیونگ توله هات در خطرن... چجوری جلوی این همه آلفا و بتا عضلهای می خوای کاری کنی؟!
یونگی دست تهیونگ رو از روی شکمش جدا کرد و گفت: ته اگه همین الان نری دیگه حق نداری هیونگ صدام کنی...
ته با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت: مراقب خودت و توله هات باش هیونگ...
یونگی از تهیونگ جدا شد و جلوتر رفت. رو به مرد آلفا کرد و گفت: بیا یه معاملهای بکنیم...
مرد کتش رو محکم دور مچ پای تیر خوردش پیچید و با بی میلی گفت: علاقهای بهش ندارم...
- اگه می خوای تهیونگ رو بدون هیچ دردسری بهت بدم باید گوش بدی...
مرد مستقیم توی چشمای بی حس یونگی نگاه کرد تا شاید بتونه ترس یا کلکی توشون احساس کنه اما هیچی نبود. چشماش خالی از احساس بود.
- میشنوم...
یونگی به سنگی اشاره کرد و گفت: بیا بشین تا راحت صحبت کنیم...
مرد نگاه مشکوکی به امگا انداخت و به افرادش اشاره کرد تا بهش نزدیک بشن. این همون چیزی بود که یونگی بهش فکر کرده بود. دور شدن افراد آلفا از تهیونگ و نزدیک شدنش به مرد آلفا.
یونگی روبرو مرد نشست و گفت: خب من یه چند تا پیشنهاد دارم. یک تهیونگ الان همراه من میاد وقتی ازش جدا شدم لوکیشنش رو برات می فرستم تا بری دنبالش و مسئولیتش گردن من نیافته. دو من الان تهیونگ رو بهت می دم و تو بدون اینکه بلایی سرم بیاری بی هوشم می کنی. سه...
هنوز کلمه سه رو کامل به زبون نیاورده بود که صدای دویدن تهیونگ رو شنید. لبخند محوی روی لبش نقش بست.
- قربان فرشته! داره فرار می کنه!
فرشته؟ پس این لقبی بود که به تهیونگ داده بودن. قشنگ بود. نگاهش رو به تهیونگ که حسابی دور شده بود داد. حالا حداقل کمی خیالش راحت بود. فقط کمی. هنوز استرس توله های توی شکمش و وضعیت خودش رو داشت.
- کار تو بود مگه نه؟
مرد بهش تشر زد و یونگی تلاش کرد خودش رو بی خبر نشون بده اما لبخند کوچکی که به خاطر موفقیت در نقشهاش روی لبش نقش بسته بود، مانعی برای این کار بود. با این حال چشماش رو بست و و با صدای بلندی گفت: چرا باید همچنین کاری بکنم؟
از جاش بلند شد و محکم گلوی یونگی رو توی دستش گرفت: دقیقا به خاطر جمله اولت... چرا فکر کردی می زارم همینجور الکی دونگسنگم رو برداری و ببری؟ تو این حرف رو زدی مگه نه؟
آب دهنش رو ترسیده قورت داد. فشار دست مرد رو گردنش بیشتر شد. ناله ای کرد و دستش رو روی دست مرد گذاشت.
- توی تمام این ماه همه جا رو تحت کنترل داشتم. از رستوران هیونگتون گرفته تا کمپانی. هر جایی که ممکن بود فرسته کوچولوم بره جاسوس گذاشته بودم اونوقت تو امگای عوضی واسه من شاخ شدی و فراریش می دی؟! هااا؟!
مرد حرفاش رو توی صورت یونگی بی شباهت به لبو نبود، می کوبوند و یونگی همراه با آزاد کردن رایحه تلخ نعناش، برای ذرهای اکسیژن تقلا می کرد. مطمئنا اگه دیواری پشت سرش بود به دیوار فشرده و در یک لحظه خفه می شد.
با دستش به دست مرد چنگی زد و التماس کرد: و...لم...کـ...ن...
گرچه سر و صورت یونگی به خاطر کمبود اکسیژن سرخ شده بود اما سر و صورت مرد آلفا هم به خاطر خشم و نفرتش کمی از اون نداشت. رگ گردن و روی پیشانی آلفا برجسته شده و تنها تمرکزش روی فشار دادن حنجره یونگی بود. مرد غرشی کرد و از ما بین دندان های جفت شدهاش غرید: چرا باید این کارو بکنم؟ با پرویی هر چه تمام نشستی جلوم و ریدی توی چیزی که ماه ها براش برنامه ریزی کرده بودم و حالا می گی ولت کنم؟!
یونگی برای نفس کشیدن به تقلا کردن افتاده بود.
- هرزه کثیف! معلوم نیست بچهت هم از کدوم خریه!
این رو گفت و عزمش رو جمع کرد تا امگایی که زیر دستش تقلا می کرد، از دیدن هستی معاف کند. اما با دیدن افرادش که به سمتش می یومدن از حرکت ایستاد. دستش رو به امید بازگشت ته پیشش، از گردن یونگی جدا کرد و پرسید: گرفتیدش؟
یونگی از زیر دستش بیرون اومد. دستاش رو روی گردنش گذاشته بود و همراه با سرفههای دلخراشی، نفس می گرفت.
یکی از افراد آلفا با ترس و لرز گفت: متاسفیم...
- چطور تونستید حتی به بدون برگشتن با فرشته فکر کنید؟؟؟
در یک چشم به هم زدن همه به زانو در اومدن و یک صدا گفتند: متأسفیم قربان...
یونگی نگاهی به دور و بر انداخت. به نظر فرصت مناسبی برای فرار می آمد اما تا قبل از اینکه نگاه شیطانی آلفا رو روی خودش احساس کنه...
- می تونید انتقام تمام اذیت هایی که این چند وقت شُدید رو از اون امگا بگیرید.
لبخند رضایت روی لب هاشون حس خوبی به یونگی نمی داد. انگار سال ها در انتظار همچین فرصتی بودن.
- اجازه دارید هر بلایی بخواید سرش بیاورید. هیچ اشکالی نداره... هیچی!
ترس و استرس سلول به سلول انگا رو در بر گرفت. قبلا از پس پنج،شش تا آلفا براومده بود ولی اونا فاکینگ ۲۰ نفر بودن. حتی درمورد قدرتشون هم بی خبر بود.
ــــــــــــــــــــــ-ــــ_ـــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
چطورید؟
کلی تلاش کردم هیجانی بنویسمش نمی دونم خوب شده یا نه لطفاً اگه خوب شده بگید یکم به خودم امیدار شم.
واقعاً مرسی به خاطر حمایت هاتون از پارت قبل فوقالعاده بود ♥️😍
فکر کنم این ساعت هیچ کس تو وات پد نیست ولی چون پارت آماده گذاشتم.
شنبه منتظر پارت بعد باشید
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...