اعضا که بعد از دو ماه زندگی در خانه آجوشی حالا آماده بودن تا به خانههای خودشون برگردن، همه در تکاپو بودن. اتاقها یکی یکی خلوت میشد و هر کدوم از اعضا مشغول جمعآوری وسایل بودن. از اتاقهای پر از لباس و وسایل شخصی گرفته تا دکوریهایی که برای موقت به اینجا آورده بودن و حالا باید جمع میشدن. یونگی و تهیونگ چون باردار بودن نمیتونستن کاری انجام بدن و ترجیح میدادن که بقیه کارها رو انجام بدن.
یونگی با شکم بزرگش روی کاناپه لم داده بود و به تلویزیون نگاه میکرد. دستش روی شکم باردارش بود و احساس راحتی میکرد. تهیونگ کنارش نشسته بود، پاهایش رو دراز کرده بود و دستش رو روی شکم یونگی گذاشته بود. به یونگی نگاه میکرد و با لبخند بهش میگفت:
- «خوشحالم که هنوز میتونیم راحت کنار هم باشیم.»
یونگی هم لبخند زد و جواب داد:
- «آره، این دو ماه خوب بود، اما دیگه میخوایم به خونه خودمون برگردیم.»
تهیونگ نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت:
- «آره، اما حس میکنم یه کم دلتنگ اینجا میشیم.»
یونگی با سر تکون دادن جواب داد:
- «خونه خودمون همیشه بهتره.»
در این لحظه صدای شلوغی از گوشههای دیگهی خانه به گوش میرسید. جین مشغول جمع کردن کتابها و وسایل دکوری بود. به خودش میگفت:
- «این کتابها رو باید درست بچینم که بیشتر آسیب نبینن.»
نامجون و جیمین هم در حال جمع کردن وسایل بودن. نامجون با نگرانی گفت:
- «چمدونا رو آوردیم؟»
جیمین جواب داد:
- «آره، آوردیم، نگرانی نداشته باش.»
هوسوک هم توی گوشهای از خانه لباسها و وسایلش رو جمع میکرد و به یونگی و تهیونگ نگاه میکرد. با لبخند گفت:
- «واقعا راحتید شما دو نفر!»
یونگی به آرامی گفت:
- «آره، خب، وقتی بارداری باید استراحت کنی.»
جونگکوک هم در حال جمع کردن اسباببازیهای بچهها بود. جونگکوک با لبخند گفت: «این همه اسباببازی رو آوردیم؟»
ته هیون با ذوق جواب داد:
- «آله، همه لو دالم میریزم توی کیشه.»
یونگی و تهیونگ از کنج اتاق به تماشای بقیه نگاه میکردن. تهیونگ گفت:
- «وقتی این بچه به دنیا بیاد، همه چیز تغییر میکنه.»
یونگی نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- «آره، میدونم. ولی ما کنار همیم، همیشه کنار هم خواهیم بود.»
تهیونگ سرش رو تکون داد و لبخند زد:
- «درسته، همیشه با هم هستیم.»
آنها به راحتی روی کاناپه لم داده بودن و به بقیه نگاه میکردن که مشغول جمع کردن وسایل بودن. زندگی آرامشبخششون توی این لحظات، با همهی شلوغیها، همچنان شیرین و دلنشین بود.
ماشین که جلوی خونه قدیمیشون ایستاد، یونگی و هوسوک هر دو نفس عمیقی کشیدن. حس آشنای خونهشون، دیوارهای گرم و فضای صمیمیاش، انگار بعد از این مدت طولانی دوباره در آغوششون گرفته بود. یونگی با خستگی از ماشین پیاده شد و نگاهش به در ورودی افتاد. لبخند کمرنگی زد و گفت:
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
