part 84

319 44 8
                                        

اعضا که بعد از دو ماه زندگی در خانه آجوشی حالا آماده بودن تا به خانه‌های خودشون برگردن، همه در تکاپو بودن. اتاق‌ها یکی یکی خلوت می‌شد و هر کدوم از اعضا مشغول جمع‌آوری وسایل بودن. از اتاق‌های پر از لباس و وسایل شخصی گرفته تا دکوری‌هایی که برای موقت به اینجا آورده بودن و حالا باید جمع می‌شدن. یونگی و تهیونگ چون باردار بودن نمی‌تونستن کاری انجام بدن و ترجیح می‌دادن که بقیه کارها رو انجام بدن.

یونگی با شکم بزرگش روی کاناپه لم داده بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد. دستش روی شکم باردارش بود و احساس راحتی می‌کرد. تهیونگ کنارش نشسته بود، پاهایش رو دراز کرده بود و دستش رو روی شکم یونگی گذاشته بود. به یونگی نگاه می‌کرد و با لبخند بهش می‌گفت: 
- «خوشحالم که هنوز می‌تونیم راحت کنار هم باشیم.» 
یونگی هم لبخند زد و جواب داد: 
- «آره، این دو ماه خوب بود، اما دیگه می‌خوایم به خونه خودمون برگردیم.»

تهیونگ نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت: 
- «آره، اما حس می‌کنم یه کم دل‌تنگ اینجا می‌شیم.» 
یونگی با سر تکون دادن جواب داد: 
- «خونه خودمون همیشه بهتره.»

در این لحظه صدای شلوغی از گوشه‌های دیگه‌ی خانه به گوش می‌رسید. جین مشغول جمع کردن کتاب‌ها و وسایل دکوری بود. به خودش می‌گفت: 
- «این کتاب‌ها رو باید درست بچینم که بیشتر آسیب نبینن.» 
نامجون و جیمین هم در حال جمع کردن وسایل بودن. نامجون با نگرانی گفت: 
- «چمدونا رو آوردیم؟» 
جیمین جواب داد: 
- «آره، آوردیم، نگرانی نداشته باش.»

هوسوک هم توی گوشه‌ای از خانه لباس‌ها و وسایلش رو جمع می‌کرد و به یونگی و تهیونگ نگاه می‌کرد. با لبخند گفت: 
- «واقعا راحتید شما دو نفر!» 
یونگی به آرامی گفت: 
- «آره، خب، وقتی بارداری باید استراحت کنی.»

جونگکوک هم در حال جمع کردن اسباب‌بازی‌های بچه‌ها بود. جونگکوک با لبخند گفت: «این همه اسباب‌بازی رو آوردیم؟» 
ته هیون با ذوق جواب داد: 
- «آله، همه لو دالم می‌ریزم توی کیشه.»

یونگی و تهیونگ از کنج اتاق به تماشای بقیه نگاه می‌کردن. تهیونگ گفت: 
- «وقتی این بچه به دنیا بیاد، همه چیز تغییر می‌کنه.» 
یونگی نفس عمیقی کشید و جواب داد: 
- «آره، می‌دونم. ولی ما کنار همیم، همیشه کنار هم خواهیم بود.» 
تهیونگ سرش رو تکون داد و لبخند زد: 
- «درسته، همیشه با هم هستیم.»

آن‌ها به راحتی روی کاناپه لم داده بودن و به بقیه نگاه می‌کردن که مشغول جمع کردن وسایل بودن. زندگی آرامش‌بخش‌شون توی این لحظات، با همه‌ی شلوغی‌ها، همچنان شیرین و دلنشین بود.

ماشین که جلوی خونه قدیمی‌شون ایستاد، یونگی و هوسوک هر دو نفس عمیقی کشیدن. حس آشنای خونه‌شون، دیوارهای گرم و فضای صمیمی‌اش، انگار بعد از این مدت طولانی دوباره در آغوششون گرفته بود. یونگی با خستگی از ماشین پیاده شد و نگاهش به در ورودی افتاد. لبخند کمرنگی زد و گفت: 

I'm not omegaWhere stories live. Discover now