سوم شخص:
هوسوک امگای نعناییش رو براید بلند کرده بود و از خونه بیرون می رفت. یونگی هم سرش رو به شونه آلفا تکیه داده بود و یه لبخند به لب داشت. یعنی بالاخره می تونن طعم خوشی رو بچشن؟
هنوز خیلی به چادر ها نزدیک نشده بودند که جین با گریه از بیرون زد.
- هوسوکا... یونگیا... لطفاً یه کاری بکنید... نامجون داره تو تب ۴۰ درجه می سوزه... آلفام داره آب میشه...
یونگی رو فورا جین رو روی تکه سنگی نشوند و پرسید: از اون موقع یه ذره هم تبش پایین نیومده؟ زنگ به دکتر نزدین؟
جین آب دهنش رو غورت داد و گفت: چرا ولی گفتن اونجا مریضای بد حال تری هستن و وقت برای پذیرش به نامجون نمیرسه.
یونگی سمت چادر دوید و گوشیش رو برداشت و به دکتر یانگ زنگ زد.
- الو آجوشی ما اینجا یه مریض داریم که خیلی تبش بالاست میشه خودتون بیاید یا یه دکتر بفرستین.
- یونگی یه نفس بگیر... تبش چند درجهس؟
- چهل درجه...
- دارویی بهش دادین؟
یونگی تلفن را از گوشش فاصله داد و رو به جین کرد و پرسید: دارویی خورده؟
- دو تا استامینوفن خورده ولی هیچ تأثیری نداشته...
گوشی رو دوباره به گوشش نزدیک کرد و گفت: دو تا استامینوفن خورده که بی تاثیر بوده.
- تا می تونید بدنش رو خنک کنید... من تا نیم ساعت دیگه خودم رو می رسونم... آدرس رو برام بفرست....
تلفن قطع شد. یونگی اول آدرس خونه نامجون رو برای دکتر فرستاد و بعد سمت جین رفت و او را در آغوش کشید. بوسه ای روی سرش گذاشت و گفت: آروم باش هیونگ... همه چیز درست میشه... نامجون هیونگ خوب میشه... من مطمئنم...
جین فین فینی کرد و اشکاش رو از روی گونهش کنار زد. یونگی با آرامش ادامه داد: نامجون هیونگ الان فقط یه چیز نیاز داره؛ رایحهی آرامش بخش تو... یعنی داچین کوچولوش...
جین خندید و مشتی به سینهش زد: که من کوچولوئم ها؟ بزار آلفای بهاریم خوب بشه حسابت رو می رسم...
یونگی هم خندید و گفت: آلفای بهاری ها؟
- خفه شو!
جین گفت و خجالت زده سمت چادر دوید... یونگی باز خندید و خودش هم سمت چادر رفت. نامجون خیلی بی حال روی زمین خوابیده بود. جونگکوک و جیمین مشغول خیس کردن سر تا پاش بودن و انگار هوسوک هم قصد داشت بهشون اضافه بشه. تهونگ گوشه ای نشسته بود و یه فنجون توی دستش بود. جین پرسید: اون چیه دستت؟
تهیونگ جواب داد: برا نامجون هیونگ دمنوش گیاهی درست کردم تا بخوره... منتظرم خنک بشه...
جین بعد از سر تکون دادنی سمت نامجون رفت. چند تا بوسه کوتاه روی پیشانی داغش کاشت و گفت: آلفای بهاری من... زود خوب شو... تحمل ندارم اینجوری ببینمت...
نامجون گیر چشمش رو باز کرد و با لحن ملتمسی و صدایی خش دار، گفت: بگو خیسم نکنن دارچینم... اینا حتی نمی ذارن پتو هم رو خودم بندازم... خیلی سرده...
اشک دوباره توی چشمای جین حلقه زد اما بدون توجه به اون، صورت آلفاش رو بوسه بارون کرد و گفت: دردت به جونم.... تحمل کن تا تبت رو بیاریم پایین... دکترم تا بیست دقیقه دیگه می رسه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اگه راحت تری تا خودم انجامش بدم.
نامجون مخالفت کرد: نه فقط بغلم کن و بوی دارچینت رو برام آزاد کن...
جین بعد از آزاد کردن رایحهش قمقمه آبی برداشت و پیرهن خودش رو خیس کرد. تن نامجون رو از روی زمین بلند کرد و به سینه خودش تکیه داد. بعد رو به تهیونگ کرد و گفت: دمنوش رو بهم میدی؟
ته فورا بلند شد و دمنوش رو دست هیونگش داد. جین دمنوش رو ذره ذره به خورد جفتش داد و لیوان رو به تهیونگ برگردوند.
چند لحظه همین طور گذشت. به طور غیر منتظره ای دکتر یانگ درحالی که یه نفر پشت سرش می اومد وارد چادر شدند. دکتر یانگ نگاهی به شرایط انداخت و گفت: به جز جفتش بقیه از چادر برن بیرون.
همه سری تکون دادن و از اتاق بیرون رفتند. با هم توافق کردن که توی چادر تهکوکمین جمع بشن تا موقعی که خبری از چادر نامجین بلند شه...
همه توی چادر تهکوکمین جمع شده بودند و صحبت های معمولی می کردند. اما توجه تهیونگ به چیز دیگری بود. اگه یونگی با دکتر یانگ ارتباط داشته یعنی رفتن و مشکل رحمش رو بررسی کردن. اگه اینطور باشه و به احتمال زیاد باز هم خبری از پیشرفت نبوده و باز حرف نمی تونی بچه دار بشی توی گوشش پیچیده... توی ذهنش یکی زد تو سر خودش. حالا دلیل گوشهگیری های هیونگش رو می فهمید. توی این یه هفته انقدر خوشحال بود که جفتاش رو پیدا کرده که به کلی از هیونگش قافل شده بود. نه فقط اون... جین هم همین کار و کرده بود. مطمئناً بهش کلی احساس تنهایی دادیم. ما سه نفر فقط هم رو داشتیم ولی ما که رفتیم سراغ جفتمون یونگی هیونگ تنها شده.... باید جبرانش کنیم... یونگی وضع روحی خوبی نداشت... حتما این اتفاق خیلی بهش فشار آورده...
_________________________________
های 👋🏻
دیروز فقط نکردم کاملش کنم برای همین الان گذاشتم
به نظرتون جین و تهیونگ می تونن یونگی رو از حس و حال افسردگی دربیارن؟
کدوم کاپل اول وا بده و برامون اسمات درست کنه؟
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...