یکیشون از سمت راست به سمتم یورش برد و که خوشبختانه تونستم جاخالی بدم. اون قسمت خالی شده بود پس نفس عمیقی کشیدم و بدو بدو از بینشون بیرون رفتم.
من فرار کرده بودم اما اونها به سرعت پشت سرم حرکت می کردن. دویدن هام فایده نداشت. من داشتم جون می کندم اما گرگ های عوضی همیشه فقط چند قدم باهام فاصله داشتن و انگار داشتن پشت سرم راه می رفتم. از خستگی نفس نفس می زدم و سرعت دویدنم رفته رفته کم می شد و می دیدم که چطور پوزخنداشون پر رنگ تر میشه. انگار قصدشون همین بود. برای نجات تلاش کنم، دست و پا بزنم و تقلا کنم ام به جایی نرسم. تحقیرم کنن و بعد هر کار که دلشون می خواد باهام انجام بدن.
یکیشون از سمت چپ به شونم چنگی زد و باعث شد بچهای که به اون سمت بسته بودم روی زمین بیوفته. صدای گریههاش بلند شده بود. فورا برگشتم تا برش دارم اما گرگه سریعتر بود.چند ثانیه طول کشید تا خرخره دخترکم توسط دندوناش جویده بشه. بچم... دختر کوچولوم... دیگه نیست... اون بتای وحشی خوردش؟
سرش رو بلند کرد و با پوزه خونیش بهم خیره شد. پوزخند زده بود. انگار می خواست بهم بگه دیدی هیچ کاری نمی تونی بکنی؟ دیدی توی مراقبت از بچههات نا موفق بودی!
فکم تکون نمی خورد. می خواستم دهن باز کنم اما نمی شد. انگار بدنم توی شوک فرو رفته بود. نه می تونستم تکون بخورم و نه اشک هام روی صورتم روانه می شد.
- شیرینکم...
صدای هوسوکه! اما خودش کجاست؟ چرا نمی یاد کمکم بده؟ چرا نمیاد بچم رو نجات بده؟
- یونگیا بیدار شو!
وایسا ببینم یعنی من الان خوابم؟هوسوک:
مرتب توی خواب ناله می کرد و هزیون می گفت. تا به حال اینجور ندیده بودمش. این وضعیتش تن و بدنم رو می لرزوند.
از لحظه ای که توی خواب تقریبا بلند گفت چی از جونم می خوایید، بیدار شده بودم. مشخص بود که داره کابوس می بینه. عرق کرده بود و گاهی از بین پلک هاش قطرهای اشک پایین میومد. دیگه معطل نکردم و صداش زدم: شیرینکم...
یک لحظه انگار آروم شد اما کمی بعد دوباره بی تابی هاش شروع شد. بوسهای روی سرش کاشتم و دوباره گفتم: یونگیا بیدار شو!
نفس نفس زدناش به اوج خودش رسید. دیگه کم کم داشت منو می ترسوند. شروع به تکون دادن تنش کردم. دیگه هر جور شده باید بیدارش می کردم.
- یونگیا بیدار شو دیگه داری می ترسونیم...
هینی کشید و ترسیده روی تخت نشست. فورا بغلش کردم و پرسیدم: چیشده یونگی؟ بهم بگو...
یونگی سرش و بلند کرد تا چیزی بگه اما انگار فکش قفل کرده بود. دوباره خودش رو توی بغلم جا کرد. هنوز تنش داشت می لرزید پس محکم تر بغلش کردم. بوسه های عاشقانهای روی سرش می ذاشتم.
- یونگیا حالت خوبه؟بعد از مدتی دوباره ازش پرسیدم و منتظر موندم تا ببینم آیا جواب میده یا نه.
- سوکی بچهمو خورد...
- چی میگی یونگی؟
اصلا متوجه حرفش نمی شدم.
- هوسوکا... بتاهای وحشی بچمو خوردن... من نتونستم ازش محافظت کنم... حتی می خواست اون یکی بچم رو هم بخوره...
بعد از زدن لبخندی، بوسهای روی لبش زدم و گفتم: اون فقط یه خواب بوده شیرینکم... فراموشش کن...
- هوسوکا بچههام دوقلوان...
- چی؟!
- من تو خواب دو تا بچه داشتم... دو تا دختر کوچولوی خوشگل... بکیشون امگا بود و اون یکی آلفا... بتا های وحشی امگا کوچولوم رو خوردن...
- بچه ها چه قدری بودن؟
- خیلی کوچولو بودن... فکر کنم حدود دو ماهشون بود.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و توضیح دادم: یونگیا چیزی که دیدی فقط یه خواب بوده... می دونی که جنسیت گرگ ها توی سه سالگی مشخص میشه... بهش اهمیت نده...
ازم جدا شد و دستش رو روی شکمش گذاشت.
- کوچولوهای من... نگران نباشید... پاپا مواظبتونه...
اینبار نفسم رو کلافه فوت کردم و پرسیدم: یونگیا کی گفته اونا دو تان؟یونگی با اخم بهم خیره شد و گفت: می دونی که یه احتمال هفتاد درصدی وجود داره که بچه های یه آلفای خالص دوقلو باشن و من به عنوان کسی که دارم پرورششون می دم این رو حس می کنم.
دیگه چیزی نگفتم به ساعت نگاهی انداختم. ساعت نزدیک شیش بود. دیگه کم کم باید بلند می شدیم و می رفتیم کمپانی.
هر بار که یونگی وارد کمپانی می شد، استرس به جونم می افتاد. گاهی وقتها به این فکر می کردم که واقعا لازمه اونم مثل من کار کنه و بخواد جونش رو کف دستش بزاره؟ الان که بارداره دلشورم دو برابر شده. اگه یه وقت اتفاقی برای بچه بیوفته دوتایی مون داغون می شیم شاید بگید چرا یونگی رو خونه نشین نمی کنم. اولا که یونگی آدمی نیست که یک جا بشینه و استراحت کنه دوما این قانونه دولته که امگاهای شاغل تا سه ماهگی بارداریشون کار کنن مگر اینکه شرایط امگای باردار خطرناک باشه و کار کردن به خودش یا بچه آسیبی وارد کنه.
- الفا سوکی بیا بریم صبحونه بخوریم.
به لقبی که این چند وقت بهم می داد لبخندی زدم و از جا بلند شدم
. . . . . . . . .
سوم شخص:
بعد از زدن ماسک سیاه رنگی از جلوی آینه بلند شد و رو به جونگکوک گفت: آلفا من یه سر می رم پیش جین هیونگ.
جونگکوک در حالی که تههیون رو توی بغلش داشت و یه پیشبند آشپزخانه به کمرش بسته بود به سمتش اومد و بعد از زدن بوسه روی پیشونی امگاش پرسید: میسه تههیون هم ببری؟ می خوام برم خرید و می دونی که دردونم تو فروشگاه چیکار می کنه...
تهیونگ سری تکون داد و پسرش رو از آلفا گرفت تا لباس هاش رو عوض کنه. ته هیون وقتی چشمش به وسایل داخل فروشگاه می افتاد می خواست برای همه یه چیزی بخره. سریقبل که رفته بودن تههیون یه بسته آدامس نعنایی برای عمو یوندیش خریده بود چون بوی اون رو می داد. یه دست دستکش برای عمو دینیش(جینیش) خردیده بود چون آخرین باری که بغلش کرده بود دستاش سرد بود. برای عمو دونیش(جونیش) یه چشم بند خریده بود چون آخرین باری که خونهشون بود فهمیده بود نمی تونه توی روشنایی بخوابه و این قلب کوچولوش رو ناراحت کرده بود. به این ترتیب برای هر کسی که می شناخت یه چیزی می خرید. مسئله این نبود که ممکنه چقدر پول خرج کنه، مشکل اصلی این بود که بیشتر چیزهایی که می خرید به درد صاحباشون نمی خورد. مثلا یه چشم بند به چه درد نامجون می هورد وقتی عادت داشت با نگاه کردن صورت امکاش که در آرامش خوابیده به خواب بره.- ته من دارم می رم فروشگاه سر راه تو رو هم میرسونم...
- ممنون کوک...
تهیونگ این رو گفت و بعد از پوشوندن کفش های تههیون بهش سمت ماشین رفت. با هر قدمی که ته هیون برمیداشت کفش هاش بوق می زد. اون کوچولو که عاشق صداش بود هربار پاش رو محکم تر می کوبید چون معتقد بود اینجوری صداش بلند تره.
بالاخره سوار ماشین شدن و بعد از یه مسیر کوتاه به رستوران جین رسیدن. تهیونگ به همراه ته هیون وارد اون شد و بعد از پیدا کردن جین توی آشپزخونه به سمتش رفت.
- هیونگ میشه بیای تو اتاقت؟ بابد با هم درمورد یه چیز مهمی صحبت کنیم.
__»_»______________
های 👋🏻
چطورین؟
ماجرای بعدی از اینجا شروع میشه. یه کم که صبوری کنید داستان از ابن جو آروم خارج میشه
سرنگهههه( ˘ ³˘)♥
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...