- هیونگ میشه بیای تو اتاقت؟ بابد با هم درمورد یه چیز مهمی صحبت کنیم.
جین متعجب بهش نگاه کرد. این جدیت رو فقط ۷ سال پیش بعد از مرگ خانوادهش توی چشمای تهیونگ دیده بود.
دستش رو شست و بعد از آویزان کردن پیشبندش راه افتاد. تهیونگ هم در حالی که اینبار ته هیون رو در آغوشش گرفته بود پشت سرش رفت.
- خب می شنوم...
جین گفت و تقریباً خودش رو روی مبل پرت کرد. تهیونگ بر عکس جین خیلی آروم روی مبل نشست. نمی دونست چطور بحث رو شروع کنه اما تصمیم گرفته بود چیزی که نزدیک یک ماه بود کل اعصاب و روانش رو مختل کرده بود به هیونگش بگه پس تلفنش رو برداشت و بعد از مدت کوتاهی اون رو دست جین داد.
- هیونگ این پیامارو بخون...
جین نگاه مشکوکی به پسر کوچک تر انداخت و گوشی رو از دستش گرفت.۱ اوت
هوووم... نمی دونم چطور باید خودم رو معرفی کنم اما بزار اینجوری بگم... من کسیم که با فکر کردن بهت به آغوش خواب می رم و به امید دیدن و به آغوش کشیدنت از خواب بیدار می شم... من کسیم که بیش از جفت هات دوسِت دارم... من کسیم که برعکس اون آلفا و بتا بی غیرت نمی تونم تحمل کنم عکس های خوشگلت سرتاسر شهر پخش بشه... خلاصه بگم کسیم که بیش از هر کسی توی دنیا عاشقته و مثل یه سگ لَه لَه می زنه تا به دستت بیاره...
۵ اوت
امیدوارم به خاطر پیام طولانی سری قبلم ناراحت نشده باشی... البته احتمالا شوکه شدی که یه همچین پیام دریافت کردی و واقعا به خاطرش متاسفم. امروز بهت پیام دادم تا بگم توی عکس های مجله جدید خیلی خیلی خوشگل و خواستی شده بودی.
۶ اوت
نمی دونم چرا هر بار که بهت پیام می دم یه طومار می نویسم شاید به خاطر اینه که کلی حرف توی دلم دارم و می خوام بهت بگم. من هنوز توی کف اون عکسام از دیروز تا حالا چند باری باهاشون ج*ق زدم.
۱۰ اوت
بعد از چند روز اومدم و ازت یه درخواست دارم. میشه برام نود بفرستی؟
۱۲ اوت
اوکی نیازی نیست نود بفرستی فقط کافیه جوابم رو بدی... به همون دل خوش می کنم...
۱۳ اوت
اگه جواب ندی قول نمی دم یه شب مثل هیولای زیر تخت بچگی هامون نیام سراغت...
۲۰ اوت
این خونهایه که توش زندگی می کنی مگه نه؟ افرادم چند باری دیدن واردش شدی.
جین با دیدن عکس هینی کشید. باید در جواب اون یارو می گفت آره... خود خودشه... همون لحظه پیام دیگه ای اومد.
«امروز دیدمت همراه پسرکت و اون آلفا عوضی از خونهت بیرون می یومدی... حقیقتا تههیون خیلی پسر بانمکیه... اما حیف که برای اینکه تو مال من بشی باید کشته بشه... همون پاهای کوچولوش که محکم روی زمین می کوبید از تنش جدا می کنم...»
- هیونگ لطفاً بهم کمک کن... حتی فکر کردن به چیزی که گفت باعث می شه بخوام تا خود صبح زار بزنم... چطور می تونه حتی به جدا کردن پای یه بچه یک سال و نیمه فکر کنه؟!
جین روی سر تهیونگ که به شونهش تکیه داده شده بود بوسهای گذاشت و گفت: من به نامجون می گم تا با کمپانی صحبت کنه... محافظت ازت رو بیشتر می کنن حتی می تونی یه مدت بیای پیش من... کوک و چیم چیزی نمی دونن مگه نه؟
- اوهوم... می دونی که جی کی چجوریه... اگه بهش یا بهشون می گفتم احتمالا پا می شد می رفت بیرون خرخره هر کسی که مشکوک بود می درید و بر می گشت... راستش رو بخوای اوایل فکر می کردم یه طرفدار سادهس و بعد به مدت ول می کنه و میرخ حتی پیام های اولش هم چیزی نبود که بخوای غکر کنی به اینجا می رسه وگرنه همون اول حداقل به جیمین می گفتم... این چند وقت سرش شلوغ بوده نتونستیم با هم صحبت کنیم...
- ته بهتره بهشون بگی...
- می دونم ولی... ترسناکه می دونی؟
- می خوای من یا نامجون باهاشون صحبت کنیم؟
- نه... خودم بگم بهتره...
- پاپا! عمو دینی! تممت(کمک)! عمو دونی می هاد منو بتوله(بخوره)!
توجه ته و جین به در ورودی اتاق که حالا سه نفر درونش حضور داشتن جلب شد. البته درست ترش میشه نامجون با دو تا توله توی بغلش.
- وسط صحبت های خصوصیتون که وارد نشدم؟
ته لبخندی زد و گفت: نه اتفاقا کاملا به موقع اومدی...
جین ادامه داد: باید درمورد موضوعی با هم حرف بزنیم... لبخند روی لب آلفا با دیدن جدیت دو امگا محو شد. بعد از فرستادن بچه ها به اسم بازی کردن دنبال نخود سیاه روی مبل مشست و گفت: می شنوم....
دو امگا همه چیز رو برای آلفا تعریف کردن و پیام هارو نشونش دادن. نامجون ترجیح داد از صحبت های اون روز رئیس کمپانی چیزی نگه تا دو امگا رو بیش از این نگران نکنه...(پارت ۳۱)
- ته همین امروز به جونگ کوک و جیمین بگو... بعدش هم باید خونتون رو یه جوری دور از چشم جاسوس های دورتون عوض کنیم.
هر دو سری تکون دادن...
_______________&__&
های👋🏻
می تونید داستان رو اسپویل کنید؟
حدس هاتون رو بگید تا اگه بوک قابل پیش بینی شده بیشتر روش فکر کنم.
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...