ته هیون که حالش کمی بهتر شده بود، همچنان روی فرش نشسته و با اسباببازیهایش بازی میکرد. آهنگ برنامه کودک هنوز در حال پخش بود و ته هیون هم با صدای بلند همراهش میخواند:
- «اون میات بیلون با خوشحالی... باااب افشنجی!»
تهیونگ با لبخندی نگاهش میکرد، دستش را روی شکمش میکشید و با ولع توتفرنگیهای شیرینش را میخورد، اما حواسش همچنان به ته هیون بود. هر از گاهی میگفت:
- «ته هیون، مواظب باش همه چیز رو بهم نریزی، باشه؟»
ته هیون اما آنقدر غرق بازی و آهنگ بود که به حرفهای پاپایش توجهی نمیکرد.
بوی خوش غذا از آشپزخانه همه جا پیچیده بود. جیمین کنار گاز ایستاده و قابلمه را هم میزد، در حالی که جونگکوک پشت پیشخوان سبزیجات خرد میکرد و گهگاهی با لبخند تکهای از سبزیجات را به سمت جیمین میگرفت.
تهیونگ که کمی گرسنه شده بود، با صدایی آرام گفت:
- «غذا کی آماده میشه؟ دیگه دارم از گرسنگی میمیرم.»
جیمین بدون اینکه از کنار گاز تکان بخورد، سرش را چرخاند و جواب داد:
- «چند دقیقه دیگه، عزیزم. فقط یه کم دیگه صبر کن.»
تهیونگ با خنده به شکمش نگاه کرد و گفت:
- «شنیدی کوچولو؟ آپات میگه باید صبر کنیم. ولی من دیگه دارم از پا درمیام!»
جونگکوک که صدای او را شنیده بود، لیوانی آب پرتقال تازه برداشت و به سمتش رفت. کنار مبل روی زانو نشست و لیوان را به تهیونگ داد:
- «بیا، حداقل اینو بخور تا غذا آماده بشه. حال کوچولومون چطوره؟ آروم بوده امروز؟»
تهیونگ با لبخند لیوان را گرفت و گفت:
- «نه، انگار مسابقه فوتبال گذاشته. ولی خب، به پدرش رفته، طبیعیه.»
جونگکوک دستش را روی شکم تهیونگ گذاشت و گفت:
- «حتماً یه ورزشکار بزرگ میشه.»
همینطور که آنها گرم صحبت بودند، ته هیون ناگهان دست از بازی کشید و سرش را پایین انداخت. تهیونگ متوجه شد و با نگرانی پرسید:
- «ته هیون؟ چی شده عزیزم؟»
ته هیون چیزی نگفت. صورتش کمی قرمز شده بود و به وضوح بیحال به نظر میرسید. جونگکوک سریع به سمتش رفت و دست روی پیشانیاش گذاشت.
- «جیمین! دوباره تب کرده.»
جیمین فوراً از آشپزخانه بیرون آمد و با نگرانی به ته هیون نگاه کرد:
- «اون هنوز دوره بیماری رو کامل پشت سر نگذاشته. سریع باید بهش دارو بدیم.»
جونگکوک ته هیون را بلند کرد و روی مبل نشاند. جیمین به آشپزخانه برگشت و شربتی که پزشک برای تب تجویز کرده بود آورد. تهیونگ به سختی خودش را جلو کشید و با نگرانی گفت:
- «چرا اینطوری شد؟ صبح که حالش بهتر بود!»
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
