part 88

349 38 5
                                        

ته هیون که حالش کمی بهتر شده بود، همچنان روی فرش نشسته و با اسباب‌بازی‌هایش بازی می‌کرد. آهنگ برنامه کودک هنوز در حال پخش بود و ته هیون هم با صدای بلند همراهش می‌خواند: 
- «اون میات بیلون با خوشحالی... باااب افشنجی!» 

تهیونگ با لبخندی نگاهش می‌کرد، دستش را روی شکمش می‌کشید و با ولع توت‌فرنگی‌های شیرینش را می‌خورد، اما حواسش همچنان به ته هیون بود. هر از گاهی می‌گفت: 
- «ته هیون، مواظب باش همه چیز رو بهم نریزی، باشه؟» 

ته هیون اما آن‌قدر غرق بازی و آهنگ بود که به حرف‌های پاپایش توجهی نمی‌کرد. 

بوی خوش غذا از آشپزخانه همه جا پیچیده بود. جیمین کنار گاز ایستاده و قابلمه را هم می‌زد، در حالی که جونگ‌کوک پشت پیشخوان سبزیجات خرد می‌کرد و گهگاهی با لبخند تکه‌ای از سبزیجات را به سمت جیمین می‌گرفت. 

تهیونگ که کمی گرسنه شده بود، با صدایی آرام گفت: 
- «غذا کی آماده می‌شه؟ دیگه دارم از گرسنگی می‌میرم.» 

جیمین بدون اینکه از کنار گاز تکان بخورد، سرش را چرخاند و جواب داد: 
- «چند دقیقه دیگه، عزیزم. فقط یه کم دیگه صبر کن.» 

تهیونگ با خنده به شکمش نگاه کرد و گفت: 
- «شنیدی کوچولو؟ آپات می‌گه باید صبر کنیم. ولی من دیگه دارم از پا درمیام!» 

جونگ‌کوک که صدای او را شنیده بود، لیوانی آب پرتقال تازه برداشت و به سمتش رفت. کنار مبل روی زانو نشست و لیوان را به تهیونگ داد: 
- «بیا، حداقل اینو بخور تا غذا آماده بشه. حال کوچولومون چطوره؟ آروم بوده امروز؟» 

تهیونگ با لبخند لیوان را گرفت و گفت: 
- «نه، انگار مسابقه فوتبال گذاشته. ولی خب، به پدرش رفته، طبیعیه.» 

جونگ‌کوک دستش را روی شکم تهیونگ گذاشت و گفت: 
- «حتماً یه ورزشکار بزرگ می‌شه.» 

همین‌طور که آن‌ها گرم صحبت بودند، ته هیون ناگهان دست از بازی کشید و سرش را پایین انداخت. تهیونگ متوجه شد و با نگرانی پرسید: 
- «ته هیون؟ چی شده عزیزم؟» 

ته هیون چیزی نگفت. صورتش کمی قرمز شده بود و به وضوح بی‌حال به نظر می‌رسید. جونگ‌کوک سریع به سمتش رفت و دست روی پیشانی‌اش گذاشت. 
- «جیمین! دوباره تب کرده.» 

جیمین فوراً از آشپزخانه بیرون آمد و با نگرانی به ته هیون نگاه کرد: 
- «اون هنوز دوره بیماری رو کامل پشت سر نگذاشته. سریع باید بهش دارو بدیم.» 

جونگ‌کوک ته هیون را بلند کرد و روی مبل نشاند. جیمین به آشپزخانه برگشت و شربتی که پزشک برای تب تجویز کرده بود آورد. تهیونگ به سختی خودش را جلو کشید و با نگرانی گفت: 
- «چرا این‌طوری شد؟ صبح که حالش بهتر بود!» 

I'm not omegaWhere stories live. Discover now