جیمین بعد از یه خواب کوتاه همراه هوسوک، جونگ کوک بعد از گرفتن یه آغوش برادرانه و مسکن از یونگی، نامجین بعد از درست کردن یه غذا برای ناهار، همه و همه دور هم جمع شده بودند تا یه فکری کنن. یونگی سر صحبت رو با این پرسش باز کرد: جونگ کوک تو گفتی تمام مال و اموالش رو قبل از دزدیدن ته فروخته درسته؟
- درسته هیونگ اما این حرف من نیست... یه کارآگاه توی اداره پلیس این حرف رو زد...
یونگی در حالی که آبروهاش رو در هم کشیده بود گفت: ولی چنین کاری اصلا عاقلانه نیست...
نامجون اضافه کرد: شاید پولش دستت بیاد اما صد درصد یه جایی هم برای بردن گروگانت نیاز داری... یه مکان امن...
جیمین با گیجی گفت: ولی پلیسی که من دیروز
باهاش حرف می زدم می گفت هیچ پول هنگفتی که بخواد در اضای فروش پنج تا خونهای که به نامش بوده به دست بیاره به کارت های اعتباری به این اسم اضافه نشده... بلکه حتی کم هم شده...
جین نظر داد: احتمالا مال خودشه فقط یه مدت به اسم یکی دیگه زده تا اونجا دنبالش نگردن...
هوسوک منظور جین رو جور دیگه ای کامل کرد: درواقع داده به به نفر تا براش نگه داره تا وقته که از زیر ذره بین خارج بشه...
یونگی پرسید: اما این فرد کی می تونه باشه؟
یونا که تا اون زمان بی حرف توی بغل جین نشسته بود و به بحث گیج کننده پیش اومده گوش می داد، یکدفعه گفت: من اگه بتام یه چیژی لو نگه دارم و به بگیه ندم مال هودم باسه ولی کسی ندونه می دمش به ددی نامجولی تا بلام نگه داره...
بعد از این حرفش سکوت کر کننده ای فضا رو در بر گرفت. در حدی که یونا فکر کرد حرف بدی زده و توی بغل جین جمع شد تا یه وقت کسی دعواش نکنه...
اما یونگی کمی به حرفش فکر کرد. به نظر منطقی میومد. پارک سون وو به راحتی می تونست پنج تا خونه دیگه به دارایی هاش اضافه کنه. با فکر کردن به این موضوع یکدفعه از جا بلند شد و فریاد زد: تو نابغهای یونا!
می خواست بدون دادن توضیحی جمع رو ترک کنه و به آپاش زنگ بزنه اما نگاه کنجکاو بقیه متوقفش کرد. باید تعریف می کرد. داستان خودشو... پس دوباره سر جاش نشست و گفت: یونا میشه برام ساندویچ نوتلا درست کنی؟
یونا که عاشق این کار بود فورا از جا بلند شد و سمت آشپز خانه رفت تا با نون تست و اگه داشتن توت فرنگی برای عموش ساندویچ نوتلا درست کنه.
یونگی به محض دور شدن یونا شروع به صحبت کرد: همتون تا زمانی که بابام منو از خونه بیرون کرد و کامل خبر دارید اما بعدش رو نه... هوسوکا! جونگ کوکا! جیمینا و نامجون هیونگ! من فقط یک ماه خونه پدر مادر ته اقامت داشتم... خیلی معذب بودم به خاطر اینکه سربار حانوادشون شده بودم به خاطر همین بعضی شبا به ته می گفتم یه مهمان سرا گرفتم و می رفتم توی پارک می خوابیدم... فکر کنم شب دوم بود که یه مرد اومد سراغم...فلش بک
روی نیمکت پارک نشسته بود و سرش رو روی کوله پشتی حامل دو دست لباس و کتابای مدرسهایش گذاشته بود.
نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد لرزش بدنش رو که به خاطر سرمای شدید بود، متوقف کنه. چشماش رو روی هم گذاشت و تلاش کرد مثل شب قبل بخوابه گرچه کار سختی بود.
مدت زیادی نگذشته بود که دستی روی سرش احساس کرد. با فکر کردن به اینکه آلفا یا بتای مستی بالای سرش اومده، فورا از جا بلند شد تا از خودش دفاع کنه اما به محض باز کردن چشماش با مرد میانسالی روبرو شد که با محبت بهش نگاه می کرد.
- چی می خوای آجوشی؟
مرد لبخندی زد و گفت: متاسفم اگه ترسوندمت ولی اینجا جای مناسبی برای برای خوابیدن امگایی به سن تو نیست...
- هی آجوشی من حوصله شنیدن نصیحت ندارم پس اگه این کاریه که می خوای انجام بدی بهتره بری پی کارت... فردا امتحان دارم پس ترجیح می دم همینجا بخوابم تا شاید نمرم به جای صفر یک بشه...
- الان دلت یه لاحاف تشک نرم می خواد مگه نه؟
حتی فکر کردن بهش هم حس خوبی می داد... یه بار دیگه توی دلش باعث و بانی این وضعیت یعنی جانگ هوسوک رو لعنت کرد که الان توی تخت گرم و نرمش توی آغوش هیونگش می خوابید نه وسط پارک در حال حرف زدن با یه آدم عجیب و غریب.
- فقط بگو چی می خوای...
مرد با اعتماد به نفس شروع به توضیح دادن کرد: من بهت یه جای خواب و خوراک می دم و تو در عوضش برای من کار می کنی...
- و اونوقت چرا باید بهت اعتماد کنم؟
- به نظرت اگه قصد انجام دادن کارهایی که توی ذهنته رو داشتم، الان باهات مذاکره می کردم؟ مارک روی گردنت نشون میده از یه آلفا یا شایدم بتا ضربه بدی خوردی اما بهت قول میدم نه تنها ضربهای از طرف من بهت وارد نمی شه بلکه جلوی هر کسی هم که بخواد اذیتت کنه می گیرم...
- باورم نمیشه دارم دوباره گول چنین حرفایی رو می خورم ولی اوکی... قبوله اما یه قرارداد می نویسیم و امضاش می کنی و طبق اون من اجازه دارم به اضای هر اتفاقی که برام بیوفته ازت خسارت بگیرم قبوله؟
- قبوله...پایان فلش بک
- واقعا همین جوری الکی الکی دنبالش راه افتادی رفتی؟ واو بشینم دعات بکنم یونا رو فرستادی رفت این داستان رو می شنید از اونجایی از کارات تقلید می کنه دیگه هر مرد غریبه ای میومد سمتش باهاش می رفت خونهشون...
یونگی هنوز مشغول خندیدن به حرف نامجون بود که صدای جدی هوسوک باعث خورده شدن خندهش شد: چند سال فاکی با یه عالمه آلفا و بتا تو یه اتاق می خوابیدی؟
غیرت... چیزی که الان یونگی به وضوح توی صورت هوسوک می دید... به جای اون که داشت از این چهره جذاب و جدی جفتش خون دماغ می شد، جین جواب داد: نزدیک به یک سال... بعد رفتم گوششو گرفتم و از اون خراب شده کشیدمش بیرون...
بعد نگاهش رو به چشمای هوسوک داد و محکم گفت: شوخی ندارم باهات جانگ هوسوک اگه دو،سه ماه دیگه اونجا می موند الان تو مردی بودی... چون یکی از هدفاش کشتنت بود و اونجوری که یونگی پر سرعت داشت توی حرکات رزمی راه میوفتاد یه شب میومد بالا سرت همین رگی که الان زده بیرون و می برید خودت نمی فهمیدی از کدوم طرف مردی...
هوسوک با شنیدن این حرف آب دهنش رو قورت داد و جیمین ذوق زده گفت: واو یونگی هیونگ چقده خفن بودی!
جونگ کوک که قبلا به صورت خلاصه این موضوع رو در گوشش شنیده بود و کمتر از بقیه جا خورده بود پرسید: حالا نقشه چیه؟
یونگی شروع به توضیح دادن کرد: خب اینجوریه که....
ـــ_ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ_ـــــــــ
های 👋🏻
چطورید؟
بو روم نیارید باز با یه روز تاخیر اومدم دارم زور می زنم که دو پارت تو هفته حداقل داشته باشیم
پارت بعد چی میشه به نظرتون؟
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...