اما سئوهان بیاعتنا گفت: منتظرم باش... یونگی. دلم می خواد جون اون یکی تولت هم بگیرم...
صدای بوق آزار دهنده تلفن در گوش یونگی و هوسوک پیچید. برای مدت کوتاهی به یکدیگر خیره بودند که یونگی گفت: باید بریم پیش ته.... اینجا طاقت ندارم...
هوسوک فورا مخالفت کرد: نه یونگیا تو خونه می مونی... من می رم و هر چی که شد بهت می گم...
- هوسوک من اینجا دلم آروم نمی گیره نمی تونم دووم بیارم و منتظر خبرت بشینم...
- ولی شیرینک من که نمی تونم تنهایی بفرستمت... نمی شه دو تایی هم بریم چون جین هیونگ امشب تا دیر وقت رستورانشه و نامجون هیونگ تنهایی از پس دو تا توله بر نمیاد... درست نیست که اینجوری تنهاش بذاریم...
- پس فقط من می رم.... تنها که نیستم جونگ کوک و جیمین هم هستن...
هوسوک نمی دونست چی بگه... خیلی نگران بود... نگران جفتش... نگران تولهش... ولی از طرف دیگهمی دونست که یونگی می تونه از پس خودش بر بیاد و با توجه به وجود دونگسنگ هاش احساس امنیت می کرد اما هنوز هم می ترسید.
یونگی که متوجه تشویش جفتش شد، بغلش کرد و گفت: می دونم که تنها دلیل مقاومتت نگرانی درمورد من و تولمونه.... ولی نگران نباش... قول می دم احتیاط کنم...
هوسوک نفس عمیقی کشید و گفت: لطفاً مراقب خودت باش...
- مراقبم سوکی..
. . . . . . اتاق بیمارستان در سکوت شب فرو رفته بود. تهیونگ آرام خوابیده بود، و جیمین روی شانه جونگکوک سر گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته بود. یونگی کمی دورتر، روی صندلی کنار اتاق چرت میزد.
ناگهان صدای آرام چرخیدن قفل در، سکوت را شکست. جونگکوک که با این صدا نیمهبیدار شده بود، چشمهایش را باز کرد و سایهای را دید که به آرامی وارد اتاق میشد. ابتدا فکر کرد خیالات است، اما وقتی چهرهی آشنای سئوهان در نور ضعیف اتاق ظاهر شد، خونش به جوش آمد.
سئوهان با لبخندی موذیانه به سمت تخت تهیونگ قدم برداشت. جونگکوک با احتیاط سر جیمین را از روی شانهاش بلند کرد و او را روی صندلی کنارش خواباند. سپس آهسته برخاست و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
سئوهان متوقف شد و با لحنی آرام اما تهدیدآمیز گفت: اومدم چیزی رو که مال منه پس بگیرم.
جونگکوک خشمگینانه به او نزدیک شد و گفت: ته هیچوقت مال تو نبوده، و نخواهد بود. برو بیرون، قبل از اینکه مجبور بشم کاری کنم که پشیمون شی.
سئوهان خندید و گفت: فکر کردی میتونی جلوی منو بگیری؟ تو حتی نمیدونی چی کار کردم. اون غذاهایی که خوردید... همهتون مثل بچهها خوابیدید.
جونگکوک لحظهای مکث کرد و به یونگی و جیمین که در خواب عمیقی بودند، نگاه کرد. حالا میفهمید چرا بیدار نشده بودند. زمزمه کرد: دارو... لعنتی...
اما پیش از آنکه بتواند کاری کند، سئوهان به سمت تخت تهیونگ هجوم برد. جونگکوک با تمام قدرت خودش را به میان او و تهیونگ انداخت و بازوی سئوهان را گرفت.
- بهت گفتم نمیذارم بهش نزدیک بشی!
سئوهان با خشونت بازویش را آزاد کرد و مشت محکمی به صورت جونگکوک زد. جونگکوک تکانی خورد، اما تعادلش را حفظ کرد و به سرعت به سئوهان حمله کرد. مشتهایشان به هم برخورد کرد و درگیری شدیدی بین آنها آغاز شد. سئوهان تلاش میکرد از جونگکوک عبور کند، اما او مانند سدی محکم جلویش ایستاده بود.
در حین درگیری، سئوهان چاقویی از جیبش بیرون کشید. چاقو زیر نور کمجان اتاق برق زد.
- یا میری کنار یا پشیمونت میکنم!
جونگکوک با دیدن چاقو متوقف نشد. او با دستهایش تلاش کرد چاقو را از دست سئوهان بگیرد، اما سئوهان فریاد زد و چاقو را به سمتش پرت کرد. ضربهای روی پهلوی جونگکوک نشست و خون از زیر لباسش جاری شد.
صدای فریاد جونگکوک و ضربههای شدید آن دو باعث شد یونگی با شوک از خواب بیدار شود. او صحنهی درگیری را دید و سریع خودش را به آنها رساند. با دیدن چاقو و خون، فریاد زد:
کوک!
او به کمک جونگکوک رفت و با تمام توانش سئوهان را از او دور کرد. سئوهان که حالا متوجه شد دیگر شانسی ندارد، با خشونتی دیوانهوار خودش را آزاد کرد و به سمت در دوید.
یونگی با فریاد نگهبانان را صدا زد، اما پیش از آنکه آنها برسند، سئوهان موفق شد از اتاق خارج شود. خون روی زمین و صدای آژیر پلیس که حالا به بیمارستان نزدیک میشد، فضای اتاق را پر کرده بود.
یونگی با نگرانی به جونگکوک که پهلویش را گرفته بود، نزدیک شد و گفت: جونگ کوکا! حالت خوبه؟
جونگکوک که نفسنفس میزد، لبخندی ضعیف زد و گفت: من خوبم... تهیونگ... اون خوبه؟
یونگی نگاهی به تخت تهیونگ انداخت و با آرامش گفت: معلومه که خوبه... تو ازش محافظت کردی... نزاشتی به جفتت آسیبی بزنه...
جیمین که حالا بیدار شده بود، با چهرهای وحشتزده به سمت جونگکوک دوید و فریاد زد: کوک! چی شده؟
یونگی به پلیس توضیح داد و در ظاهر وانمود کرد همه چیز را به اونا سپرده، اما در دلش قسم خورد که اگر دوباره سئوهان را ببیند، کارش را تمام خواهد کرد. سو بار سئوهان بهشون حمله کرده بود اما حالا نوبت به اون رسید...
ــــــــــــــــ-ــــ
های 👋🏻
چه خبرا؟
مایل به اسمات نامجین هستید؟
یه نفر دیگه مونده تا ۱۰۰ تا فالور زحمتش رو می کشید🥺😅
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...