part 51

207 35 18
                                    

با بلند شدن صدای زنگ در، دست از گل یا پوچ بازی کردن با یونا کشید و رو به جین که برای باز کردن در راه افتاده بود کرد و گفت: هیونگ چیزی درمورد حرفای من بهشون نگو!
جین می خواست حرفی بزنه اما صدای دوباره زنگ مانعش شد.‌ پس به ناچار فورا رفت و در رو باز کرد.
هوسوک جلوتر از نامجون راه افتاد تا زودتر بتونه یونگی رو ببینه و دلتنگیش رو بر طرف کنه. اصلا دوست نداشت توی این شرایط حتی توی یه مدت کوتاه هم تنهاش بزاره اما چاره‌ای نداشت.
امروز قبل از رفتن با جین صحبت کرده تا اگه خیلی سختشه هم زمان مراقب یونا و یونگی باشه تازه غذا درست کنه و کار های خونه رو بکنه... تازه گاهی یکبار هم به رستورانش سر بزنه. کار سختی بود ولی جین مخالفت کرد. اینکه از همون اول بدون پرس و جو به مادرش نگفته بود دو تا دلیل داشت.
یونگی معمولاً نمی زاشت وقتی مادرش اومده خونه‌شون یا اونا رفتن حتی هیچوقت نمی ذاشت از جا بلند شه. حتی یک بار هم که مادرش اصرار کرده بود چون یونگی تازه از سر کار برگشته خودش غذا درست کنه هم زیر بار نرفته بود. شاید فکر کنید رابطشون خیلی سرده ولی اینطور نبود. خانم جانگ بیشتر اوقات مادر جفتشون بود. باهاش راحت بودن، درد دل می کردن هرچی عذابشون داده بود بهش می گفتن و روی شونه هاش گریه می کردن...
دلیل دوم بیماری قلبی‌ای بود که خانم جانگ ازش رنج می برد. احتمالا اگه خبر سقط جنین یونگی بهش می رسید دوباره حالش بد می شد.
درست فهمیدید. خانم جانگ هنوز چیزی درمورد اتفاقات اخیر نمی دونست و صد درصد وقتی می فهمید گوش هر دوتاشون رو می پیچوند که بهش نگفتن.
هوسوک افکارش رو با سر تکون دادنی به کناری انداخت و سمت جایی که یونگی دیده می شد رفت.
یونگی روی مبل دراز کشیده بود و یونا در حالی که به سینه‌ش تکیه زده بود با ذوق چیزی رو براش توضیح می داد: مودونی عمو یونی یه ششتیتی(شخصیتی) توی اون بلنامه تودته(برنامه کودکه)هشت هیلی هیلی اوشجله(خوشگله)... تاژه مهلبونم هشت... منم دوشت دالم مشل اون باشم... ولی عمو یونی من دوشت دالم مشل تو هم باشم... تو گوی‌ای!(قوی‌ای) شجاعی! تاژه مشل منم تنتی تنتی گلیت ننی گیله می دونشتی تو الدومی؟!(تندی تندی گریه‌ت نمی گیره می دونستی تو الگومی!)
هوسوک خندید و جلو رفت. در حالی که لپ تپل یونا رو می کشید، ازش پرسید: این کلمات قلبه سلنبه رو کی بهت یادت داده؟
یونا اول کمی فکر کرد و بعد متقابلاً پرسید: منژولت الدویه عمو شوشوکی؟
- آره عزیزم همون...
یونا از جاش بلند شد و با ذوق شروع به تعریف کردن ماجرا کرد: من یه لوژی به ددی نامجولی دوفتم دوشت دالم مشل عمو یونی باشم بعتش اون دوفت پش دتر چوچولوی من عمو یونی رو به عنتان(عنوان) الدوی هودش انتتاب(انتخاب) کلده... تاژه اپا سوکدینی هم حلفش رو تاتید گرد(تایید کرد)...
هوسوک با گذاشتن بوسه روی دست کوچولو و گردش مکالمه رو به اتمام رسوند و سمت یونگی‌ای رفت که با لبخند نگاهشون می کرد. فکر اینکه هوسوک یه روزی اینجوری با دختر خودشون حرف بزنه قند توی دلش آب می کرد.
هوسوک بوسه‌ای روی لبای سفید و ترک خورده جفتش گذاشت که از چشمای کنجکاو یونا ‌دور نموند. بعد با لبخند بزرگی پرسید: حال الدو کوچولوی من چطوره؟
یونگی به حرفش خندید. برای اولین بار توی اون روز لبخند روی لباش اومد. هوسوک قربون صدقه لبخند روی لباش رفت: آیگو آیگو... بیشتر واسه آلفات بخند..‌.‌انقدر بخند که یه روزی از شدت شیرینی خنده هات مرض قند بگیرم بیوفتم تو بغلت...
لبخند روی لب های یونگی همراه با قربون صدقه های زیر لبی هوسوک که تموم نمی شد روی لباش مونده بود اما یکدفته به پایین متمایز شد. انگار که قصدش شکستن یه سدی بود به نام بغض.
- چی شد شیرینک؟ نبینم من لباتو این شکلی...
یونگی همراه با بغضش اخمی کرد و گفت: من لیمو ترش می خوام تو برام نمی یاری! 
- آخه تو گفتی و من نیوردم؟
- الانم دعوام کردی! اصلا ‌برو فهمیدم دیگه دوسم نداری!
هوسوک چهره پوکری به خودش گرفت و گفت: اگه توی دنیا یه نفر باشه ‌که بخواد براای عشقش خودش رو قربانی کنه. اون منم جانگ یونگی پس دیگه چنین حرفی ازت‌ نشنوم...
بعد از این حرفش از جا بلند شد تا براش لیمو ترش بباره. از. توی یخچال یدونه در آورد و توی یه بشقاب به چهار قسمت ‌تقسیمش کرد و پوستش رو کند.
بشقاب رو برداشت و به سمت پذیرایی خونه حرکت کرد.
- بیا بیبی... بخورش...
یونگی روی مبل نیم خیز شد و نگاهی به لیموها انداخت: نه اینجوری نه! بهش نمک و فلفل بزن.
هوسوک بدون حرف وارد آشپزخانه شد و قوطی نمک و فلفل رو همراه خودش برد. می خواست مقدار کمی از هر کدوم رو روی لیموها بریزه که یونگی ازش پس گرفت و تا می تونست روی دوتاییشون نمک و فلفل ریخت جوری که روی هر کدام یه لایه نمک و فلفل بود.
بعد نشست و با لذت اون چیزی که هویوک حتی نمی خواست مزش رو تصور کنه رو دونه دونه خورد. البته هوسوک نمی دونست این تاره اول مکافاتشه.
ـــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
با مدرسه چطورید؟
مثل من میزان رضایت صفره؟
مخصوصاً از صبگاه اول صبحی وسط اون همه آدم من صدای خودمم نمی شنوم بعد بیام حرفای توئه مدیر معاون رو بشنوم؟
نمی دونم من از یه مدرسه کم جمعیت اومدم تو یه مدرسه پر جمعیت که برام اینجوری رومخه یا اینکه همه اینجورین؟
چقدر حرف زدم دیگه بای

I'm not omegaWhere stories live. Discover now