هوسوک صبح زود، قبل از اینکه خورشید کاملاً بالا بیاد، از خواب بیدار شد. گرمای بدن یونگی هنوز توی آغوشش بود، و دستاش ناخودآگاه دور شکم گردش حلقه شده بود. یه لبخند آروم روی لبش نشست. چند لحظه فقط به نفسهای آروم یونگی گوش داد، به بالا و پایین شدن شکمش نگاه کرد و توی دلش خدا رو شکر کرد که این لحظات رو تجربه میکنه.
آروم، بدون اینکه یونگی رو بیدار کنه، از تخت بیرون اومد. پتوی نازک رو تا روی شونههای یونگی بالا کشید و دستی به موهای مشکی رنگش کشید:«بخواب عشق من...»
بعد، با خمیازهای کوتاه به سمت آشپزخونه رفت. امروز یه روز عادی نبود، بعد از دو ماه زندگی توی خونه آجوشی و دو ماه زندگی توی ویلایی که جیمین اجاره کرده بود، حالا دوباره برگشته بودن به خونه خودشون، به زندگی خودشون. قلبش از خوشحالی میتپید.
وارد آشپزخونه شد، آستیناش رو بالا زد و مشغول درست کردن صبحونه شد. نمیخواست یونگی بدون غذا بمونه و خودش دست به کار بشه، مخصوصاً توی این وضعیت. در یخچال رو باز کرد، یه چیزایی از دیشب مونده بود، اما اون نمیخواست یونگی غذای مونده بخوره. پس تصمیم گرفت یه چیز ساده و تازه درست کنه.
چند تا تخممرغ برداشت، نون تست رو توی توستر گذاشت و یه لیوان شیر هم برای یونگی ریخت. بعد با دقت غذا رو توی بشقاب گذاشت و سهم یونگی رو توی یه ظرف جداگانه کنار گذاشت، یه یادداشت کوچیک هم کنارش گذاشت:"صبحونهتو خوب بخور، دوستت دارم"
بعد از اینکه غذا آماده شد، یه بار دیگه به اتاق سر زد. یونگی هنوز خواب بود، اما این بار کمی درهمتر از قبل. لباش یه کم باز بود، دستش روی شکمش بود. هوسوک لبخند زد، جلو رفت، و یه بوسهی آروم روی پیشونی یونگی گذاشت و به آرومی زمزمه کرد:«مراقب خودت باش عشق من... زود برمیگردم.»
بعد، بدون سر و صدا، از خونه بیرون رفت و در رو بست.
نزدیک به دو ساعت بعد یونگی در حالی که هنوز از گرمای بوسههای شب گذشته در خواب غرق بود، روی تخت جابهجا شد. هوسوک همونطور که قول داده بود، تا صبح بغلش کرده بود. آغوشش گرم و امن بود، اما حالا که صبح شده بود، هوسوک رفته بود سر کار. یونگی خسته و بیحال به پهلوی چرخید، اما تیر کوچکی که از شکمش گذشت، باعث اخمی شد.
با یه درد ناگهانی از خواب پرید. اول فکر کرد یکی از همون تکونهای معمولیه که این چند وقت حس میکرد و اولین باری که اتفاق افتاد زمین و زمان رو با هم به آتیش کشیده بودن، اما این یکی فرق داشت. انگار یه موج سنگین از درد از شکمش رد شد، نفسش رو حبس کرد و دستشو روی شکمش گذاشت. یه لحظه منتظر موند، ولی درد نهتنها کم نشد، بلکه قویتر شد. یه نالهی خفیف از لباش خارج شد.
سعی کرد بلند بشه، اما همون لحظه یه تیر کشیدن دیگه توی شکمش حس کرد، اونقدر شدید که مجبور شد دستشو به تخت بگیره. حس میکرد بدنش داره از هم میپاشه. یه قطره عرق از پیشونیش سر خورد. با خودش زمزمه کرد: «نه... الان نه... هنوز زوده...»
اما بدنش نظر دیگهای داشت. همون موقع، یه حس خیسی بین پاهاش حس کرد. چشمهاش گرد شد، انگشتاش رو مشت کرد و توی سرش هزار تا فکر چرخید. نفسش نامنظم شد. فهمید که این... یعنی وقتشه:«لعنتی...»
نفسش به شماره افتاده بود. سعی کرد به آرومی تکون بخوره تا به گوشیش برسه، اما با هر حرکتی انگار یه چاقو توی شکمش فرو میرفت. یه نالهی خفه کرد، دستش رو مشت کرد و لبشو گاز گرفت که داد نزنه.
چشمش به گوشی که روی میز کنار تخت بود افتاد. فقط یه قدم فاصله داشت، ولی این یه قدم براش مثل یه مسافت غیرممکن بود. دوباره سعی کرد حرکت کنه، اما همین که وزنش رو از روی یه طرف بدنش برداشت، یه موج دیگه از درد اومد، این بار بدتر از قبل:«خدای من...»
عمیق نفس کشید، چشماشو بست و توی سرش دنبال راهحل گشت. نمیتونست اینجا بمونه. باید یه کاری میکرد. اما چطور؟ یاد باند مارکش با هوسوک افتاد. صداش زد اما جوابی نگرفت. می دونست هوسوک در حالتی که باشه صداش رو میشنوه پس فقط جمله «بچه داره به دنیا میاد» به زبون آورد و باند رو بست.
دستشو روی شکمش گذاشت، سعی کرد نفسش رو آروم کنه، ولی درد نمیذاشت. سعی کرد از تخت پایین بیاد، اما همون لحظه یه درد شدیدتر باعث شد توی همون حالت خشک بشه. انگار بدنش قفل شده بود، دیگه نمیتونست تکون بخوره. یه قطره اشک از گوشهی چشمش سر خورد.
دیگه نمیتونست بلند بشه، حتی نمیتونست داد بزنه. تنها کاری که از دستش برمیاومد این بود که روی تخت بمونه و منتظر باشه.
چند دقیقه گذشت، یا شاید هم چند ثانیه، زمان از دستش در رفته بود و هر ثانیه براش یه عمر نی گذشت. فقط حس میکرد که درد داره شدیدتر و شدیدتر میشه.
بعد، یه فشار شدید حس کرد. بدنش بهش هشدار میداد. اون لحظه، با تمام وجودش فهمید که وقتشه. بچه داشت به دنیا میاومد، و اون... باید بهش کمک میکرد.
با دستای لرزون شلوارش رو پایین کشید. نفس عمیقی کشید، خودش رو آماده کرد، و با تمام توانش، برای به دنیا آوردن بچهش آماده شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
شبتون بخیر
دیگه آب دیده شدین وقتی پارتای قبل همه چیز خوب بود قراره یه اتفاقی بیوفته باید روشم رو عوض کنم دیگه قدیمی شده😔🤣
حالا به نظرتون چه اتفاقی میوفته؟
خیلی از دیدن کامتاتون خوشحال میشم پس ازم دریغشون نکنید💜
ВИ ЧИТАЄТЕ
I'm not omega
Документальна прозаپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
