part 55

184 38 5
                                    

- واه... باورم نمیشه... گفتی اسمش چیه؟
- جانگ هوسوک...
- هیچوقت... یونگیا هیچوقت فکر نمی کردم از آلفایی توله داشته باشی که اگه به خاطر شوگا نبود همون اوایل که یه ذره تو مهارت های رزمی راه افتاده بودی کشته بودیش...
یونگی با لبخند تلخی جواب داد: خیلی خوشحالم از اینکه چنین خریتی نکردم ولی یه بار به این فکر می کردم که شاید اگه دست به کار می شدم و قبل از آنجا شدنش با هم صحبت می کردیم خیلی زودتر سوءتفاهم بینمون حل می شد ولی بازم خوشحالم که این اتفاق نیفتاد.
مرد سری تکون داد و پرسید: حالا بیخیال اون... چیزی درمورد جنسیت کوچولو رو می دونی یا هنوز زیادی کوچولوعه؟
- واسه مشخص شدن به صورت پزشکی هنوز خیلی زوده ولی خودم حس می کنم یه دختر کوچولو آلفا دارم...
مرد لبخندی زد و گفت: پس حتما همین طوره...
چند ماهگی مشخص میشه؟
- دختر یا پسر بودنش توی ماه سوم ولی جنسیت گرگش موقعی که سه سالش شد مشخص میشه...
هنوز حرفش رو کامل نگفته بود که صدای پیامک گوشیش بلند شد پس در حینی که جملش رو کامل می کرد گوشی رو از جیبش در آورد. با دیدن پیام هوسوک لبخند عمیقی روی لبش شکل گرفت.

 با دیدن پیام هوسوک لبخند عمیقی روی لبش شکل گرفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با دوباره مشغول شدنشون به صحبت متوجه نشد چطوری زمان گذشت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با دوباره مشغول شدنشون به صحبت متوجه نشد چطوری زمان گذشت. فقط وقتی دوباره ساعت رو دید با ساعت هشت و نیم روبرو شد پس بعد از گرفتن شماره مرد، همراه هم از خونه بیرون رفتند.
هوسوک که توی کوچه پای ماشین ایستاده بود، با دیدنشون دستی تکون داد.
- هوی آلفا بیا اینجا ببینمت...
هوسوک با تعجب به پیر مردی که پشت سر یونگی میومد نگاه کرد و بعد از دیدن تایید یونگی بهش نزدیک شد.
پیرمرد چونه‌ی هوسوک رو توی دستش گرفت و مشغول بررسیش شد.
- هوووممم... بدکی نیستی... به پسرم میای و دوستِتَم داره پس حواست بهش باشه..‌. نباید یه مو از سرش کم بشه...
هوسوک با توجه به اینکه می دونست این مرد نمی تونه پدر واقعی یونگی باشه و هنوز هم متعجب بود با لبخند گفت: مطمئن باشید با تموم وجود مراقبشم...
مرد در واکنش به حرف هوسوک سری تکون داد و رو به یونگی کرد و گفت: پس بهت خبر میدم...
یونگی سری تکون داد و همراه هوسوک‌ سوار ماشین شد. به محض اینکه راه افتادن هوسوک پرسید: قضیه چیه؟
یونگی کمی فکر کرد و گفت: تا حالا برات سوال نشده من چطوری مهارت های رزمی رو یاد گرفتم؟
هوسوک جواب داد: یادمه توی رزومه کارت برای بادیگاردی سه سال پیش نوشته بودی طی یه سری اتفاقات خورد خورد یاد گرفتی...
- درسته... ولی خب اون اتفاقات رو بعدا برات تعریف می کنم...
. . . . . ‌ ‌ . . ‌ ‌ . . ‌ . . . . .
ـ ته هیون چند لحظه همینجا منتظر پاپا بمون... زود میام باشه؟
تهیون تند تند سرش رو تکون داد و به ادامه بازیش با ماشین کوچولوهایی که دالی بد خوب براش گرفته بود شد. دالی بد خوب! این اسمی بود که جدیدا باهاش سئوهان رو صدا می زد. می پرسید چرا؟ چون شاید دالی اونو از عمو هاش دور کرده بود اما در عوض براش دو تا اتاق رو پر از اسباب بازی کرده بود و هر روز هم داشت به حجمش اضافه می شد. البته بیشتر اوقات این اسم تبدیل به دالی بد بد بد یه ذره خوب می شد. تهیونگ بعد از مطمئن شدن از وضعیت ته هیون به بیبی چک داخل ساک چنگ زد و به سمت دستشویی رفت. این بیبی چک رو دور از چشم سئوهان از همون پاساژ خریده بود تا درمورد حدسش مطمئن بشه.
تست رو انجام داد و منتظر جوابش شد. در این بین با خودش زمزمه می‌کرد: لطفاً نباشه... لطفاً نباشه... حداقل الان نباشه... هر وقت از اینجا نجات پیدا کردم می‌تونی بیای... اون وقت از وجودت خدا رو شکر می‌کنم ولی الان می‌ترسم نتونم ازت خوب مراقبت کنم و بلایی سرت بیاد...
مناجات با خودش رو تموم کرد و نفس عمیقی کشید. نگاهش رو به بیبی چک توی دستش داد. با دیدن دو تا خط که باردار بودنش رو نشون میداد پوف کلافه‌ای کشید و چشماش رو روی هم فشار داد‌.
نمی‌دونست خوشحال باشه یا ناراحت. بخوایم دقیق‌تر بگیم از وجود یه فرشته کوچولوی دیگه توی زندگیش ناراحت نبود ولی با وجود وضعیتش احساس خوبی نداشت... می ترسید آسیبی به بیبیش برسه. اون مثل یونگی نبود که قوی باشه و زود بتونه از پس همه چیز بر بیاد. البته هنوز از یونگی هیونگش هم خبری نداشت. نمی‌دونست حالش خوبه یا نه؟ نمی‌دونست بچه‌اش زنده مونده یا نه؟
احساس گناه می‌کرد. فکر می‌کرد تقصیر کار این موضوع خودشه اما می‌دونست ‌ اگه هیونگش از این موضوع باخبر بشه هیچ جوره حرفش را قبول نمی‌کنه. امیدوار بود توی مدتی که اینجاست هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشه. امید وار بود نقشه فرارش به درستی جواب بده و برگرده پیش جفتاش... به جونگکوکی و جیمینیش بگه که بارداره... بگه که توی این مدت چقدر دلتنگسون بوده. این ها چیزای عادی‌ای بود که بین زوج ها عادی بود اما الان براش یه آرزو به حساب می یومد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ&ـ&ـــــــــــــــــ
های 👋🏻
چطورید؟
ببخشید دوشنبه نتونستم بزارم از وقتی مدرسه شروع شده کلا انگیزه هیچ کاری ندارم و یکی از اینا نوشته ولی امیدوارم زود انگیزم برگرده بتونم تند تند پارت بزارم
دوستون دارم لطفاً از این پارتم حمایت کنید ♥️

I'm not omegaWhere stories live. Discover now