نفس عمیقی کشید و انگشتش رو به سمت زنگ در برد. بعد از مدت کوتاهی، طبق انتظار ازش پرسید شد: رمز عبور؟
یونگی کمی توی جاش تکون خورد و گفت: the black cat come home.
- رمزت رو تا به حال نشنیدم پس منسوخ شده...
و پشت سرش صدای گذاشتن آیفون اومد. یونگی پوف کلافهای کشید و دوباره دستش رو روی زنگ گذاشت بعد گفت: تو وظیفه داری توی دفترچه بگردی و پیدا کنی.
- ببین من حوصله این کارا رو ندارم بیش از این اینجا نمون داری خیلی تابلو می کنی.
این بار با لحنی عصبی، جوری داد زد که مطمئن بود بدون آیفون هم صداش به پسر رسیده: اگه همین الان درو باز نکنی تیکه تیکهش می کنم!
بعد برای به کرسی نشوندن حرفش به آرومی خم شد و سنگی از روی زمین برداشت با تمام توانش به سمت در پرت کرد. این برخورد صدای مهیبی ایجاد کرد و توجه خیلیها رو به خودش جلب کرد
- آییییش... بیا تو تا همه رو خبر نکردی!
یونگی لبخندی به پیروزیش زد و وارد خونه شد. نگاهی به سرتاسرش انداخت. دقیقاً شبیه ۷ سال پیش بود. نگاهش رو به پسر جوون روبروش با موهای چتری و مشکی رنگ داد. حدس می زد حدود شانزده تا هجده سالش باشه... خودش هم توی همین سن بود که به اینجا پناه آورده بود. البته پناه که نه صاحب اینجا وقتی دید شبا توی پارک می خوابه به اینجا آورده بودش.
پسر جوون کلافه گفت: همین جا بتمرگ تا ببینم ارباب تو رو میشناسه یا نه...
یونگی سری تکون داد و روی مبل نشست. پسر تلفن را برداشت و با به قول خودش با ارباب تماس گرفت. بعد از مدت کوتاهی با داد از یونگی پرسید: هوی یارو اسمت چیه؟
- مین یونگی...
یونگی خیلی آروم جواب داد. می دونست تنها کسی که اسم واقعیش رو می دونه همون اربابه...
- میگه اسمش مین یونگیه...- چشم ارباب.
بعد از قطع کردن تماس، رو به یونگی کرد و گفت: همین جا میمونی تا بیاد... نمیفهمم چرا اینقدر وقتی اسمت رو گفتم انقدر خوشحال شد... راستش رو بگو تو واقعا کی هستی؟
یونگی لبخند کوچیکی روی لبش نشون و با غرور جواب داد: چیزی شنیدی درمورد آگوست دی؟
پسر جوون کمی فکر کرد و گفت: یه چیزایی می دونم مثلا اینکه یه امگا بوده... موقعی که توی مافیا کار می کرده، هم سن و سال من بوده... امممم دیگه.... صبر کن ببینم نکنه تو...
دم عمیقی از رایحه یونگی کشید تا از امگا بودنش مطمئن بشه و بعد هیجان زده ادامه داد: شما واقعا آگوست دی هستی؟
یونگی به سر تکون دادنی بسنده کرد ولی همین برای هیجان زده شدن فرد روبروش کافی بود.
- واقعی دارید می گید؟
- مگه دروغ دارم بهت بگم بچه؟
- نه معلومه که ندارید... ولی یه سوال راست می گن که شما یه بار پدر ده تا آلفا رو همزمان در آوردی؟
یونگی باز هم سری تکون داد و اینبار دمی از رایحهش گرفت تا ببینه جنسیت گرگش چیه اما کاش این کار رو نمی کرد. به محض پیچیدن رایحه هیجان زده نارنگی توی دماغش حس کرد می خواد تمام محتویات شکمش رو بالا بیاره...
دستش رو روی دهنش گذاشت به سرعت سمت دستشویی پا تند کرد. روی توالت فرنگی خم شد تا شاید با عوق زدن بتونه این حالت تهوع مزخرف رو از بین ببره. اخه به چه دلیلی باید با خوردن بوی میوه مورد علاقهش به بینیش احساس کنه همین الانه که بالا میاره؟
از اون طرف پسر هول شده سمتش اومد. نمی دونست چیکار کنه... از طرفی دلش می خواست کمک کنه اما از سمت دیگه می ترسید کاری کنه که باعث بدتر شدن شرایط بشه.
هول شده به یونگی نزدیک شد و مشغول مالیدن کمرش شد. در این بین کسی متوجه چرخیدن کلید توی در نشد البته تا قبل از اینکه کسی وارد اتاقک کوچک دستشویی بشه.
مرد آلفا، چهرهای کمی چروکیده و موهایی تقریباً سفید داشت. با دیدن حال یونگی جلو اومد و میشه گفت کنارش نشست. نگاه معنا داری به پسر جوون انداخت که باعث شد فورا از اتاق بیرون بره...
مرد سالخورده اول به شکمش و بعد حال روزش انداخت و بعد از دیدن تموم شدن حالت تحوعش، لبخندی زد و گفت: نگفته بودی تو راهی داری وگرنه که یه هدیهای چیزی می خریدم و میاوردم...
یونگی در جواب مرد لبخند زورکی روی صورت رنگ و رو رفتهش گذاشت و تلاش کرد از جا بلند شه. مرد با دیدن بی حالی و ضعف یونگی، زیر بغلش رو گرفت و کمک کرد از جا بلند بشه. سمت روشویی بردش و آبی به صورت رنگ پریدش زد.
- ممنونم آپا...
- خواهش میکنم... حالا بیا بریم... مطمئنم بعد از این همه سال با یه شکم غلمبه فقط برای دیدن من نیومدی...
یونگی به حرفش خندید و پشت سرش راه افتاد و روی مبل نشستند. البته که پیرمرد روبروش، پدرش نبود. یه مدت بعد از آشنایی شون مرد چند بار به زبون آورد مثل پسر خودم می مونی.... و این حرفش باعث شد یونگی چند بار اول به شوخی و کم کم از ته دل آپا صداش کنه...
- خب می شنوم...
- پسر پارک سون وو... پارک سئوهان... بخوام خلاصه بگم، سرش رو می خوام...
مرد کمی فکر کرد و جواب داد: بدم نمیاد سر پدرش هم بغلش باشه... مطمئنم خوب می دونی چقدر ازش متنفرم... اون صاحب یکی از باند های دشمن باندمونه و بار ها با کاراش باعث شده دلم بخواد تیکه تیکهش کنم و توی دیزی سنگی بپزمش... اما بازم دلیل نمیشه این سوال رو ازت نپرسم، به چه دلیلی انقدر به خونش تشنهای؟
یونگی با شنیدن این سوال اخمی کرد: به سه دلیل... یک برادرم رو دزدیده و اصلا دلم نمی خواد فکر کنم به ازای هر اشکی که ریخته چند بار خنجر رو توی قلبش فرو می کنم... دو! برادر زادهم هم همراهشون و بی شوخی می گم به ازای هر تار مویی که ازش کم شده باشه دیکش رو قیمه قیمه می کنم... و دلیل آخر که از همه مهم تره...
دستش رو دور شکمش پیچید و از بین دندون های چفت شدش غرید: خون بچهم رو به زمین ریخته و تا با خونهش رودخونه درست نکنم، دلم آروم نمی گیره...
- همین چند لحظه پیش که دیدمت، فکر می کردم اون یونگی تخم سگی که تا روزی یه آلفارو عقیم نمی کرد انگار یه چیزی براش کم بود دیگه رفته ولی حالا می بینم که اون آتیش نفرتی که اون زمان فقط پاچه آلفا ها و بتاهای کثیف رو میگرفت حالا به خاکستر تبدیل می کنه هر کسی رو که به عزیزانش آسیبی بزنه...
- اون زمان فقط به خاطر ضربه ای که از یه آلفا خورده بودم و تحقیری که از سمت یه سری بتا شده بودم آتیش نفرت بزرگی توی وجودم شعله ور شده بود که حتی افرادی که گناهی هم نداشتن مثل چوب خشک می سوزوند ولی الان تبدیل به زغال می کنی بدن آدمی رو که ضربه ای به آلفام یا هر کدوم از کسایی که دوستشون دارم بزنه...
مرد لبخند پر افتخاری به پسر روبروش زد و گفت: واقعا بزرگ شدی... مردی شدی واسه خودت... اون آلفایی که در موردش حرف می زنی باید افتخار کنه به وجود تو توی زندگیش...
مدتی به سکوت گذشت که مرد از جا پرید و گفت: یه چیزی یادم افتاد که باعث میشه به راحتی پرتشون کنی وسط باقالیا!
یونگی با کنجکاوی به مرد نگاه کرد و اون ادامه داد: اون دو نفر بتاهای وحشین...
- چی؟! ولی مگه همهشون تبعید نشدن؟
- منم تا همین دو،سه ماه پیش همین فکر رو می کردم ولی چند وقت پیش توی یه درگیری باهاشون فهمیدم اون دو تا بتای وحشی هستن... حالا بعدا درمورد این چیزا حرف می زنیم تو حالا از خودت بگو... توی این هفت سال که ندیدمت چیکارا کردی؟ آخر پدر اون آلفایی که فرستادت اون هتل لعنتی در آوردی یا نه؟ اصلا چی شد به یه آلفا رو دادی و الان بارداری ها؟ از سیر تا پیازش رو برام تعریف می کنی نبینم چیزی رو جا بندازیا!
یونگی لبخندی به جملات پشت سر مرد زد و شروع به توضیح دادن کرد.
ـــــــــــ-ـــــــــــ-ــــــــــ-ــــــــ
های 👋🏻
من شکایت دارم آقای قاضی! در حالی که هیچ کس درست حدس نزد مجبور شدم برای جا دادن هر دو تا سوپرایز ۵۰۰ تا کلمه بیشتر بنویسم بعد پاداش درست گفتن ۴۰۰ تا کلمه بود... ظلمه دیگه واقعا 😔
اوم نمی چیزایی که به اسم سوپرایز توی این پارت نوشتم انتضارات رو برآورده کرده یا نه ولی امید واردم خوشتون اومده باشه
اولیش این بوده که یونگی حدود یک سال توی باند مافیا کار می کرده و خب خون می ریخته و قیمه قیمه می کرده
دومی هم بتای وحشی بودن سئوهان بود...
بای 🖐🏻 بای 🖐🏻
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...