هوسوک به همراه تیمش به محل عکاسی خارج از شهر رسیده بود. فضای عکاسی امروز متفاوتتر از همیشه بود؛ تهیونگ با شکم بزرگش به عنوان مدل اصلی در این پروژه شرکت کرده بود. تم عکاسی آرامش و زیبایی دوران بارداری را نمایش میداد. لباسهای تهیونگ با رنگهای ملایم و طبیعی انتخاب شده بود، و عکاسان با دقت و حوصله مشغول کار بودند.
هوسوک که همیشه وظیفه محافظت از تهیونگ را جدی میگرفت، با دقت مشغول نظارت بر محیط بود. اما از همان لحظهای که وارد محل عکاسی شده بودند، دلشوره عجیبی به سراغش آمده بود. او هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه میکرد و از دور حواسش به تهیونگ بود که در حال ژست گرفتن مقابل دوربین بود.
در آن لحظه صدای ضعیف و مضطرب یونگی در ذهنش شنیده شد:«هوسوک... بچه... بچه داره میاد...»
هوسوک در جا خشکش زد. نفسش بند آمده بود.
- «چی؟ یونگی! الان کجایی؟ حالت خوبه؟!»
اما دیگه جوابی جز ناله پر دردش نشنید.
هوسوک بلافاصله گوشیاش را از جیبش بیرون آورد و شماره نامجون را گرفت. وقتی صدای نامجون را شنید، با عجله گفت:«جون، لطفاً بگو نزدیک خونمون هستی؟ یونگی... بچه داره به دنیا میاد!»
نامجون که صدایش پر از نگرانی شده بود، گفت:«من الان توی شهرم، میتونم تا ده دقیقه دیگه برسم اونجا.»
- «لطفاً سریع برو پیشش. من الان اینجام و نمیتونم سریع برسم. باید از رئیس اجازه بگیرم. یونگی تنهاست، کمکش کن تا به بیمارستان برسونیش! هنوز یه ماه مونده تا زمان اصلیش می ترسم اتفاقی برای یکیشون بیوفته...»
- «خیالت راحت، راه افتادم. تو هم زودتر خودت رو برسون.»
بعد از قطع تماس، هوسوک به سرعت به سمت رئیس گروهش رفت. او مردی مقتدر و جدی بود که به ندرت اجازه ترک پست را میداد. وقتی هوسوک وارد شد، رئیس نگاهش کرد و گفت:«هوسوک، مشکلی پیش اومده؟»
هوسوک با نفسنفس و اضطراب جواب داد:«رئیس، همسرم داره زایمان میکنه. من باید برم پیشش. یونگی تنهاست و کسی رو نداره.»
رئیس برای لحظهای ساکت شد:«میدونی که قوانین اینجا چیه. نمیتونیم بدون محافظت کامل کار رو ادامه بدیم.»
هوسوک با التماس گفت:«رئیس، خواهش میکنم. این موضوع مرگ و زندگیه منه. نمیتونم اینجا بمونم وقتی میدونم یونگی به من نیاز داره.»
رئیس نگاهی جدی به هوسوک انداخت، سپس آهی کشید و گفت:«باشه، برو. ولی سریع برگرد. اگه مشکلی پیش بیاد، مسئولیتش با خودته.»
- «ممنونم رئیس، قول میدم سریع برگردم.»
هوسوک با عجله از محل خارج شد و به سمت ماشینش دوید. راه زیادی تا خانه داشت، اما دلش آرامتر شده بود که حداقل نامجون در حال رفتن بود تا به یونگی کمک کند. در حالی که ماشینش را روشن میکرد، دعا میکرد که حداقل نامجون به موقع برسد و یونگی و بچهشان سالم باشند.
...
درد مثل موجی بیرحم، تمام بدنش را دربر گرفته بود. روی تخت افتاده بود، نفسنفس میزد، پیشانیاش خیس از عرق بود. هر تکان کوچکی باعث تیر کشیدن شکمش میشد. انگار که بدنش داشت از درون پاره میشد. دندانهایش را روی هم فشار داد، اما هیچچیز نمیتوانست شدت درد را کم کند.
دستش را با زحمت روی شکم برآمدهاش کشید. کودک درونش بیقرار بود، تکانهایش شدیدتر و فاصلهی بین دردها کمتر شده بود. یونگی با صدایی لرزان نالید:«نه... هنوز زوده...»
اما بدنش گوش به فرمان او نبود. حس کرد چیزی گرم و خیس بین پاهایش جاری شد. نگاهش را پایین انداخت. خون... و مایعات سفیدی که بوی تندی داشتند. نفسش را تندتر کشید. باید کاری میکرد. باید خودش را آماده میکرد. اما چطور؟
با دستهایی که از شدت ضعف میلرزید، شلوارش را پایین کشید. درد بعدی که از راه رسید، جیغ خفهای از گلویش بیرون آمد. انگشتانش روی ملافهها چنگ زدند، ناخنهایش به پارچه گیر کردند.
"آروم باش... نفس بکش... نفس بکش..." خودش به خودش دلداری میداد. اما چطور میتوانست آرام باشد وقتی داشت به تنهایی بچهای را به دنیا میآورد؟
دوباره نفس را عمیقی کشید. بدنش بیرحمانه فشار میآورد، انگار که چیزی را از درونش بیرون میکشید. نفسش را حبس کرد و تمام نیرویش را جمع کرد. لحظهای بعد، جیغ نوزادی ضعیف، اما زنده، در فضا پیچید.
یونگی با چشمانی خسته و اشکآلود، به پایین نگاه کرد. میان خون و مایعات بدنش، موجود کوچکی تکان میخورد. دهانش باز و بسته میشد، انگار که هنوز نمیداند چطور باید نفس بکشد.
- بچهم...
دستهایش میلرزیدند، اما به سختی توانست نوزاد را بگیرد و او را روی سینهاش بگذارد. گرمای کوچک بدنش را حس کرد. چشمانش را بست و نفس لرزانی کشید. احساس سبکی و همزمان خستگی عمیقی وجودش را گرفت. همهجا بوی خون پیچیده بود. همه چیز کثیف بود، اما اهمیت نداشت.
در همان لحظه، صدای چرخیدن کلید در قفل در، از انتهای خانه به گوشش رسید. کسی وارد شده بود.
"بالاخره..."
همین که این فکر در ذهنش شکل گرفت، تاریکی همهجا را فرا گرفت و بیهوش شد.
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
