part 19

226 39 14
                                    

نامجون نفسش را کلافه بیرون داد و گفت: یه راه داریم... هوسوک تو می‌شینی رانندگی می کنی... یونگی تو رو صندلی شاگرد می‌شینی تا به شونه‌ت فشار نیاد... منم عقب میشینم و جین تو بغلم... تهیونگ و جونگکوک و جیمین هم تو دل هم... چطوره؟
برای یک لحظه سکوت بدی فضا را گرفت. یونگی جواب داد: اگه بقیه مشکلی ندارن من راضیم...
هوسوک هم با سر تایید کرد و گفت: اگه جین راضیه کس دیگه ای پشت فرمون ماشینش بشینه... فکر کنم مسئله حل شد.
جین آب دهانش را قورت داد. توی یه روز که نه نصف روز... آیدل مورد علاقه‌ش که حاضر بود جونشو براش بده دیده... فهمیده بود اون جفتشه... یه دل سیر بغلش کرده بود و به شونه های ستبرش تکیه زده بود... و حالا قرار بود توی بغلش بشینه... بخوایم یه ذره قضیه رو باز تر کنیم تو دیکش... و این می تونه مثل یه کلیشه باعث بشه یه چیز بزرگتری رو زیر روناش حس کنه و این خوب نیست مگه نه؟ حداقل توی شرایطی که هیچ جایی برای خالی کردن اون احتمالا کینگ سایز نیست...
- هیونگ تو مشکلی نداری؟
با شنیدن صدای تهیونگ از افکارش که داشت به جای خوبی پیش نمی رفت، بیرون اومد و جواب داد: از اونجایی که این به نفع همه‌س مشکلی ندارم.‌
- اوکی... پس بریم سوار شیم...
/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/٫/
سه تا چادر در حیاط بزرگ نامجون پهن شده بود و یونگی داخل یکی از اون ها به خواب رفته بود. هوسوک گوشه‌ای نشسته بود و نامجون توی خونه می گشت تا شاید بتونه وسیله کاربردی پیدا کنه. جین و تهکوکمین هم مشغول درست کردن غذایی برای شام بودن.
جیمین که حال هوسوک را خوب نمی دید و تقریباً هیچ کمکی جز چشیدن غذا ها انجام نمی داد، تصمیم گرفت به سمتش برود.
- مشترک مورد نظر خاموش می باشد لطفاً بعدا شمارگیری فرمایید.
این صدا به استقبالش اومد پس پرسید: دنبال کسی هستی؟
هوسوک با ناراحتی سرش را بالا آورد و جواب داد: مادرم... از بعد زلزله هر چی بهش زنگ می زنم با همین صدای رو مخ این زنه روبرو می شم.
جیمین با نگرانی بهش نزدیک تر شد و گفت: باید بری دنبالش! از جین هیونگ ماشینش رو قرض یگیر... مطمئنم اون مشکلی نداره...
- نمی دونم جیمین... خجالت می کشم این درخواست رو ازش داشته باشم...
- بخاطر یونگی؟
- یجورایی آره... بخاطر کاری که باهاش کردم...
- می‌خوای من بهش بگم؟
- اوهوم... میشه؟
جیمین از جاش بلند شد و گفت: جین هیونگ میشه یه لحظه بیای اینجا؟
جین همین طور که یه ملاقه دستش بود سمتشون اومد و پرسید: چی شده جیمین؟
- هیونگ میشه سوییچ ماشینت رو بدی به هوسوک؟ می خواد بره دنبال مادرش بگرده...
- اوه... البته...
سوییچ رو از تو جیبش در آورد و دست و هوسوک داد و گفت: الان وقت تازه کردن کینه های قدیمی نیست پس اگه درخواستی داشتی بدون خجالت بگو...
هوسوک لبخندی زد و ممنونمی زمزمه کرد. از جا بلند شد و به سمت ماشین رفت.
نامجون در حالی که پلاستیک بزرگی روی دوشش بود به سمت بقیه اومد و گفت: یه سری مواد غذایی آوردم ولی برای شب به پتو احتیاج داریم که من نتونستم پیدا کنم.
جین نظر داد: اگه درست یادم باشه راه اون قسمت توی خونه یونگی و تهیونگ که پتو هاشون رو می ذاشتن باز بود فکر کنم بشه چند تا پتو آورد.
جونگکوک اضافه کرد: الان که هوسوک هیونگ هم بیرونه... می تونیم بهش بگیم اونجا هم بره و پتو بیاره...
جیمین پرسید: بهش زنگ بزنم بگم یه سر اونجا هم بره؟
- آره زنگ بزن...
نامجون گفت و با ملافه ای که پیدا کرده بود به سمت چادری که یونگی داخلش خوابیده بود رفت. ملافه رو روی بدنش انداخت و دمای بدنش رو جک کرد‌. خوشحال بود. خیلی خوشحال. یونگی اول کسی بود که بعد از اینکه براش زخمی رو بخیه زده بود، تب و لرز نکرده بود و این موضوع باعث می شد به خودش افتخار کنه...
با لبخندی که چال گونه هاش رو به نمایش می ذاشت از چادر بیرون رفت.
- هوسوک کجایی؟
- دارم میام سمت خونه نامجون...
- تونستی مادرت رو پیدا کنی؟
- آره تو یکی پناهگاه ها بود.
- نمیاد اینجا؟
- نه گفت همونجا راحته... و همین طور گفت که بدون یونگی دیگه پیششش بر نگردم.
جیمین خندید و گفت: هوسوک می تونی یه سر بری خونه یونگی و یه هفت، هشتا پتو و بالشت بیاری؟
- باشه مشکلی نیست...
- خب پس می بینمت.
- می بینمت.
گوشی رو کنار گذاشت و به سمت خونه یونگی راه کج کرد. با رسیدن بهش از ماشین پیاده شد. از بین خرابه ها رد و وارد خونه یونگی شد. به سمت جایی که بهش گفته بودن رفت و چند تا پتو برداشت. داخل ماشین گذاشت و دوباره برگشت. همین کار رو تا وقتی ادامه داد که هشت تا بالشت و هفت تا پتو داخل ماشین بود.
دوباره وارد خونه شد. اینبار بی هیچ دلیلی. درواقع از سر کنجکاوی. دوست داشت بدونه در نبودش امگا چطور زندگی می کرده.
به سمت اتاقی که حدس می زد مال یونگی باشه رفت. اتاق ساده ای بود. یه اتاق کوچیک. یه تخت خواب و یه میز خیلی کوچیک بغلش. یه دو تا کمد دیواری هم داخل اتاق بود‌.
جلوتر رفت و روی تخت نشست. تخت رایحه امگاش رو می داد... نعنا و قند... دوست داشت تا صبح روی اون تخت بخوابه و از رایحه امگاش لذت ببره ولی نمی شد پس از جا بلند شد تا از اتاق بیرون بره که دفترچه کوچیکی توجه‌ش رو جلب کرد. سمتش رفت و یکی از صفحاتش رو به طور تصادفی باز کرد.
«تقسیر من بود یا اون؟
دلم می خواد جواب این سوال رو بدونم. کاش جواب این سوال توی یکی از شب هایی که تا صبح بیدار موندم و به یاد کاری که باهام کردی اشک ریختم پیدا می شد. کاش یکی بهم می گفت این فقط یه شوخی مسخره بوده... دلم می خواد از خواب بیدار شم و ببینم آلفا هوپی یه خونه خریده و داریم توش زندگی می کنیم. از آلفا توله دارم... من آرزوم بود از آلفا توله داشته باشم... الان حتی اگه... اگه بفهمم همه اینا یه سوء تفاهم بوده برمیگردم پیش آلفا... حتی اگه ۱۰ سال هم گذشته باشه»
____________________
های 👋🏻
چطورید؟
پارت بعد یه نیمه اسمات داریم تسبیحاتون رو آماده کنید🙊💃🏻
راستی به خاطر حمایت هاتون ممنون ۲۴ تا ووت و ۱۴ تا کامنت اینم توی این زمان کم واقعا جدید بود❤️😘

I'm not omega Where stories live. Discover now