part 24

206 32 19
                                    

هوسوک:
کارام رو فورا انجام دادم و پیش یونگی برگشتم. مطمئناً اگه یونگی می دونست نور حموم جوریه که من می تونم سایه بدنش رو ببینم همین الان از حموم می دوید بیرون.
با کلی تلاش بالاخره خودش رو شست. داخل حموم ایستاده بود و من به بدن بی نقصش خیره بودم. دستش رو سمت جایی برد و یه چیزی برداشت. نمی دونستم چیه...
اون رو جلوی صورتش گرفت و بهش خیره شد. اون یه تیغه؟
از نوع تکون خوردن بدنش فهمیدم نفس عمیقی کشید. بعد از اون تیغ رو به دستش نزدیک کرد. نکنه می خواست... هینی کشیدم و به سمتش دویدم. ملافه رو کنار زدم. روی زمین کمی خون ریخته بود. یونگی بدون حرکت ایستاده بود و تیغ روی مچ دستش ثابت مونده بود.
اون رو از دستش کشیدم و به کناری پرت کردم. دور مچش رو محکم گرفتم و تن برهنه‌ش رو به آغوش کشیدم.
- خوبی شیرینکم؟
- بزار بمیرم...
اشک توی چشمام حلقه زد. بوسه های یکی درمونی روی سرش می ذاشتم و نوازشش می کردم. با صدایی که از بغض می لرزید گفتم: نمی دونم چی اینقدر عذابت داده که این کار و کردی ولی هر چی که هست من اینجام تا یه مرهم کوچیک روی زخمای عمیق قلب و روحت باشم. من اینجام تا هر وقت حس کردی دیگه نمی تونی تحمل کنی بهش پناه ببری. من اینجام تا هر وقت احساس کردی نیاز به یه حامی داری تکیه گاهت باشم...
- هوسوکا...
موهاشرو نوازش کردم و جواب دادم: حونم شیرینکم؟
فین فین کیوتی کرد و گفت: لازمه یه چیزی بهت بگم... وقتی گفتم می تونی منو ول کنی و بری... هیچ اشکالی نداره..‌. خودم رو براش آماده کردم.
- هر چیزی که بگی من رهات نمی کنم. من عاشقتم شیرینم... عاشق همه عیب و نقص هات... عاشق تمام وجودت...
- سوکی، من... گفتنش خیلی برام سخته ولی... من نمی تونم باردار بشم...
چی؟! یعنی نمی تونیم توله داشته باشیم؟ یعنی اگه با یونگی ازدواج کنم هیچ وقت بچه دار نمی شیم؟ نکنه همین انقدر امگام رو اذیت کرده که دست به چنین کاری زده؟
صدای هق هق هاش بلند شده بود و داشت سعی می کرد از بغلم بیرون بیاد. محکم تر بغلش کردم. مهم نیست اگه بچه دار نشیم...
- پنج سال تمام دنبالت بودم... پنج سال تمام با عذاب وجدان و غم زندگی کردم.‌.. همش دنبال یه راهی بودم که از دلت در بیارم... منو ببخش... قبول دارم که اشتباه بزرگی در حقت کردم. قبول دارم که نباید می ذاشتم انقدر سال بگذره و بعد دنبال بخشش باشم... می دونم توی این سال ها خیلی بهت سخت گذشته... شایدم لایق بخشش نباشم ولی این رو بدون با تمام وجود عاشقتم... و بودن یا نبودن یه بچه برام مهم نیست... مهم خودتی‌... اگه خودت بخوای من تمام وجودم رو به پات می ریزم.
گریه‌هاش آروم گرفته بود... لبخندی زدم و سرش رو از سینه‌م جدا کردم. بوسه‌ای گوشه لبش زدم و پرسیدم: قبولم می کنی؟
یونگی نگاه مضطربی یه هوسوک انداخت و بعد لبخند زد.
- قبول می کنم آلفا...
اینبار با خوشحالی بوسه‌ای روی لبش گذاشتم. ‌تنم رو از تنش فاصله دادم و نگاهم رو به زخم دستش دادم. وقتی دیدم خیلی عمیق نیست لبخندی زدم و صورتش رو بوسه بارون کردم و بین بوسه هام گفتم: مرسی شرینکم... ممنونم که خیلی عمیق نبریدی...
یونگی دستش رو از دستم بیرون کشید. سرش رو پایین انداخته بود و سعی می کرد با دستاش بدنش رو بپوشونه...
خندیدم و گفتم: تازه فهمیدی لختی شیرینکم؟
اخم کیوتی کرد و گفت: آلفای بد... به جای خندیدن باید لباس تنم کنی...
- به روی چشم...
براید بلندش کردم و از حموم بیرون اومدیم. گوشه یه مبل نشوندمش و ملافه ای دور تا دور تنش پیچیدم.
- هوووممم... چه بوی خوبی می دی خوشگلم... دوست دارم تا ابد سرم رو توی گردنت فرو کنم و بو بکشم...
لپاش گل انداخته بود. خجالت کشیده بود؟
- خجالت نداره که پسرکم... باید به این چیزا عادت کنی چون قصد دارم ۲۴ ساعته شبانه روز ازت تعریف کنم و همه‌ی خوشگلی هات رو به روت بیارم...
صورت سرخش رو زیر دستاش مخفی کرد. باز خندیدم و سمت جایی که لباس ها رو گذاشتم بودم، رفتم. لباس هاش رو دونه دونه تنش کردم.
- مشکلی نداری بغلت کنم؟ دلم برای راحیه‌ت تنگه... نمی تونم ازش دور شم...
سرش رو پایین انداخت و گفت: یعنی همه خبر دار بشن؟
سری مخالفت کردم و جلوی پاش زانو زدم: اگه دوست نداری نه... هیچ اجباری در کار نیست...
- مشکلی ندارم...
- مطمئنی؟
- اوهوم... می خوام مثل بقیه امگاها به آلفام تکیه کنم و همه چیز رو به اون بسپارم...
- ناامیدت نمی کنم شیرینکم...
___________________________
های 👋🏻
یهو جوگیر شدم هر چی نوشته بودم آپ کردم...
هرچی فکر کردم هیچ جوابی واسه یه سری کامنتای پارت قبل پیدا نکردم... مرسی به خاطر ووت هاتون ❤️

I'm not omega Where stories live. Discover now