part 36

193 35 3
                                    

هوسوک بوسه‌ای روی سر یونگی گذاشت و پرسید: شیرینکم بیدار نمی شی... روز تعطیله... می خوایم خوش بگذرونیم. بقیه به زودی می رسنا...
یونگی توی خواب و بیداری اخمی کرد و سرش رو ببشتر به بالشت فشرد. هوسوک خندید و بعد از نوازش شکمش، لیسی به گوشش زد و گفت: بهتره زود تر بیدار بشی جانگ یونگی...
یونگی ضربه نسبتاً قوی‌ای به شونه هوسوک زد به سمتی پرتش کرد اما به حس جهش دوباره پسر سمتش نالید: هوسوکا ولم کن... می خوام بخوابم...
هوسوک خنده‌ای کرد و گفت: ولی اگه تو بخوابی من جواب یونا و ته هیون رو چی بدم؟
- هوسوکا فقط پنج دیقه دیگه بزار بخوابم.... قول میدم بعدش بیدار شم باشه؟
- پنج دقیقه‌ت به طور رسمی از الان شروع شد...
لبخندی روی لبش اومد و کم کم چشماش برای دوباره خوابیدن گرم شد و طولی نکشید که به دنیای رویا بازگشت.
- عمو یونی بیدال شو!
- چلا دَدَت می دی(می گی) عمو یوندی درسته...
- تو اول یات بگیر بگی غلد نه ددت!
- تو خولِت(خودت) دالی دَدَت می دیش!
- نخلشم(نخیرشم)دالم دُلُش(درست)می گم!
- هیونی دُدُس(درست) می ده(می گه)!
با صدای دعوای اون دو تا بروجک بالای سرش چشماش رو باز کرد.
- عمو یوندی تُمَت(کمک) بتن(بکن) دونا(یونا) بَده...
ته هیون با دیدن چشمای باز یونگی غر زد و خودش رو توی بغلش انداخت. یونا هم کارش رو تکرار کرد که با اعتراض ته هیون مواجه شد: عمو یوندی هودمه تو حَد(حق) ندالی بیای بدلش تنی! بلو پیته(پیشه) عمو دینی! دُتَل(دختر) بد!
- ننیشه که فقد تو بدلش(بغلش) کنی که! عمو یونی بلای منم هس!
- نخل... هر وق یات گلفی بکی عمو یوندی یه ذله میدمش بهت وگلنه ددت می تونی بهاییش! (نخیر هر وقت یاد گرفتی بگی عمو یوندی یه ذره میدمش بهت وگرنه غلط می کنی بخوایش!)
یونگی که هنوز گیج به دور و برش نگاه می کرد با دیدن ورود هوسوک گفت: هوسوکا کمکم بکن... نه می فهمم کجام نه می فهمم چه خبره... نه می فهمم اینا چی می گن...
هوسوک با خنده به سمتش اومد و یونا و ته هیون که هنوز مشغول جر و بحث بودن از بغل یونگی بیرون آورد و گفت: میشه یه ذره برید اون یکی اتاق بازی کنید؟ با عمو یونگی کار دارم...
- یوندی
- یونی
داد بلند همزمانشون گوشش رو کر کرد اما چیزی نگفت و منتظر موند از در بیرون برن.
بعد از اینکه مطمئن شد کسی جز خودش و یونگی توی اتاق نیست، بوسه کوتاهی روی لب های نیمه باز شیرینکش گذاشت و گفت: بلند شو آماده بشیم بییی... الان بقیه هم می رسن.
- مگه نرسیدن؟
- نه... جین هیونگ این دوتا جیغ جیغو رو آورده پیش تو...
- اینجوری نگو... مثلا خودتم قراره تا چهار ماه دیگه دو تا دختر کوچولو توی بغلت داشته باشی...
- مطمئن باش اگه مثل این دوتا عین سگ و گربه به هم بپرن دوتاییشون رو از خونه پرت می کنم بیرون...
یونگی فورا دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت: دختر کوچولوهای من به حرفای آپا توجه نکنیدا! داری دروغ می گه می خواد شما دو تا با هم دعوا نکنید.
هوسوک بلند خندید و گفت: خیلی هم جدی بودم شیرینکم...
- عه... نگو بچه هام می ترسن...
هوسوک باز خندید و اینبار بعدش یونگی رو یکدفعه بلند کرد و دلیل به وجود اومدن جیغ کوتاهش شد.
- بیا بریم دست و صورتت رو بشوریم... بعدش می ببرمت لباس تنت کنم... آیگو آیگو... امگا کوچولوی کیوتم... الان من این کارارو بکنم بعد چجوری می خوای بچه بزرگ کنی؟
- باید تا موقعی که کوچولو هام به دنیا میان از بیبی آلفام بودنم حداکثر استفاده رو ببرم...
- اونوقت وقتی کوچولوهات به دنیا اومدن باید برای سه تاییتون این کارارو بکنم؟
- کاملا درست حدس زدی آلفای باهوشم!
هوسوک با خنده سری به نشونه تاسف تکون داد و بعد مشغول شست و شوی صورت امگا شد. بعد از اون دوباره به روی تخت برشگردوند و اینبار مشغول عوض کردن لباس های تو خونگیش با لباس های بیرونی شد.
- خب حالا به کوچولوی ناز داریم که حاضر و آمادس مگه نه؟
- نمیشه بازم بخوابم؟
هوسوک فورا پوکر شد و جواب داد: نه!
با بلند شدن صدای زنگ در هر دو از جا بلند شدند و به سمت پذیرایی خونه حرکت کردن.
- عمو یونی، می دونی آپا جونی واشه امروز دی هریده؟ ‌
- نه عزیزم چی خریده؟
قبل از جواب دادن یونا، ته هیون داد زد: می لیم شهل باژی عمو یوندی می لیم شهل باژی!
یونا با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. می خواست خودش این خبرو به عمو یونیش بده ولی ته هیون همه چیز رو خراب کرده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد به بغضش اجازه ترکیدن نده آخه پاپا جینیش گفته بود عمو یونی معمولاً خیلی کم گریه می کنه و اجازه نمی ده هر چیز کوچکی ناراحتش کنه. به هر حال یونگی الگوش بود
اما خب یونگی آدمی نبود که متوجه این موضوع نشه پس یونا رو در آغوش گرفت و پرسید: ولی من هنوز نفهمیدم چی خریده...
یونا لبخندی زد و گفت: بلیط پنج تا وشیله بژورگونه(بزرگونه) و پنج تا وشیله واشه منو ته هیلون(هیون)!
- هومم... دوست داری منم باهاتون بیام؟
- آله آله... عمو  یونی با منو ته هیلونی بیات...
جین فورا گفت: یون لازم نیست واسه خوشحال کردن بچه ها این کار رو بکنی... من خودم هم همراهشون می رم...
یونگی هم فورا مخالفت کرد و در حالی که یه دستش روی شکمش بود گفت: نه خب می دونی هیونگ یه ذره می ترسم سوار اون وسیله ها شم... می دونم خطری نداره ولی خب...
جین لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت. به جای اون جونگ کوک از جا بلند شد و با صدای نیبتا بلندی گفت: خب این سری من وَن رو می رونم.. همه حاضرین؟
با این حرف همه از جا بلند شدن تا سوار ماشین بشن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
باهاتون قهرما این چه وضع کامنت و ووت بود پارت قبل 😭
خب حالا به هر حال ممکنه بعضی شنبه ها هم پارت بزاریم... نمی ذارمش جزو روز های آپ چون همیشگی نیست.
توی دعوای بین ته هیون و یونا حق رو به کی می دید؟ یا دوتاییشون دارن زر می زنن یونگی مال هوسوکه؟

I'm not omega Where stories live. Discover now