part 18

322 51 21
                                    

سوم شخص:
جین نگاهی به جمع که حالا همه بیدار شده بودند و با هم صحبت می کردند، کرد. سرش رو از روی شونه نامجون برداشت و گفت: میشه بیای بریم با هم برگه های ترخیص از بیمارستان رو بگیریم؟
نامجون با لبخندی سرشار از عشق به جین نگاه کرد و جواب داد: البته دارچینم... فقط به محض اینکه یه ماسک پیدا کردم...
- اوه...
جین زمزمه کرد و از جا بلند شد. یونگی رو بهش کرد و پرسید: هیونگ شونه من...
جین بهش اجازه نداد ادامه بده و گفت: وقتی بی هوش بودی جاش انداختن و بخیه هاش رو کشیدن...
- یعنی دیگه خوبه خوب میشه؟
جین سری تکون داد و بعد از برگه ای از داخل جیبش در آورد و سمت یونگی گرفت.
- این چیه؟
- دکتر گفت این پمادی که اینجا نوشته رو بخری و بزنی به زخمت تا جاش نمونه...
هوسوک دستش را به سمت یونگی دراز کرد و گفت: بده من برم بخرم... تو استراحت کن...
- ممنون از لطفت هیونگ اما خودم پا دارم...
هوسوک معذب دستش رو پایین اورد و دیگه چیزی نگفت. یونگی از جاش بلند شد و سمت داروخانه راه افتاد.‌ نامجین هم به سمت پذیرش بیمارستان راه افتادند. حالا فقط هوسوک و تهکوکمین داخل اتاق موندن. کوک که شرایط رو مناسب برای پرسیدن سوال می دید گفت: هیونگ میشه یه سوال بپرسم؟
هوسوک با خوشرویی پاسخ داد: البته جونگکوک...‌
جونگکوک با کنجکاوی سرش رو جلو برد و پرسید: هیونگ تو و یونگی هیونگ چه نسبتی با هم دارید؟
با این سوال سر تهیونگ به یک باره بالا امد و لبخند از روی لب هوسوک پاک شد. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت: کوک لطفا هر سوالی بپرس جز...
اما ته نگذاشت حرفش رو کامل کند: چرا جواب نمی دی ها؟ الکی واسه من ادای آدمای متاسف و پشیمون رو در نیارا! یکی میام می زنم تو دهنت تا صدا سگ مرده بدی! چرا نمی گی با یه امگای ۱۸ ساله مظلوم، ساده و خوشگل چیکار کردی؟ چرا نمی گی چجور می خواستی وسیله هوا و‌ هوس خودت و امثال خودت بکنیش؟ چرا نمی گی چجور باعث شدی یه پسر بچه که هنوز از آب و گل در نیومده آواره کوچه بازار بشه ها؟!
قطره اشکی از چشمش پایین آمد و هق هق به ادامه حرفش پرداخت: می دونی بهش چی گذشت؟ شبی نبود که بالشتش از اشک خیس نباشه! روزی نبود که بهت فکر نکنه! تا حالا یه بچه ۱۸ ساله دیدی که موهاش سفید بشه؟ دیدی؟ شبایی که سرش رو نوازش می کردم تا شاید کمتر گریه‌ کنه موهای سفید میون موهای سرش پیدا می کردم...
ته دیگه نتونست ادامه بده و با گریه از اتاق بیرون رفت. به دنبالش کوکمین هم راه افتادند تا شاید بتوانند مرهمی روی زخم امگاشون باشن. پس هوسوک باقی ماند و یه دنیا سکوت... یه دنیا حسرت... یه دنیا غم و در آخر یه دنیا عذاب وجدان...
اشک هایی که سعی داشت از چشمش پایین بریزه پس زد و گوشیش رو برداشت. سعی کرد کاری رو بکنه که توی این ۵ سال عادتش شده بود. دیدن عکسای یونگی.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
I'm not omega Where stories live. Discover now