part 8

309 47 11
                                    

ادامه فلش بک

هوسوک دستش را جلو آورد و دست خوش فرم یونگی رو توی دستای خودش گرفت. یونگی خجالت زده خندید و چشمانش را بیشتر روی هم فشرد و پرسید: تا کی قراره چشمام بسته باشه؟
- صبر داشته باش پسرک من...
هوسوک جواب داد و لبخند بزرگتری زد.
- هیونگی بهم بگو دیگه!
- نمیشه یونگ خودت می فهمی...
- عع... سوگی اصلا قهرم بات!
مرد بزرگ تر خندید و بعد با ناراحتی ساختگی گفت: باشه اگه قهری پس چه فایده‌ای داره ببرمت؟ بیا چشات و باز می کنم برگردی...
یونگی در حرفش پرید و گفت: نخرشم کی گفته من قهرم؟
مرد باز خندید و دوباره یونگی را روی صندلی ای نشاند‌.
- الان می تونم چشمامو باز کنم؟
هوسوک با همان لبخند پارچه دور چشم پسر رو باز کرد. یونگی نگاه کنجکاوی به اطراف انداخت و با دیدن فضای کنسرت گروه مورد علاقه‌ش با خوشحالی خود را در آغوش آلفایش پرت کرد و ذوق زده شروع به بوسیدن و تشکر ازش کرد.
- مرسی آلفای من... تو آلفای خوشگل خودمی خب؟ قلبونت بلم... مال منی منم مال توئم... باید لوسم کنیا! حواست باشه...
هوسوک در حالی که سعی می کرد دل ضعفه‌اش را با خندیدن رفع کند گفت: چشم بیبی بوی...
بعد از کنسرت، پسر کوچک تر با سر تا پای خیس از عرق به خاطر جنب و جوش های بیش از حدش از آن مکان بیرون آمدند.
هوسوک که سر تا پای خیس پسر دیده بود از ترس اینکه سرما بخورد کت خودش را روی شانه اش انداخت و او را دوان دوان به سمت ماشین برد.
- خب آلفای خوب من حالا قرار کجا بلیم؟
هوسوک ماشین را روشن کرد و جواب داد: می ریم خونه ما... هم ناهار می خوریم هم تورو به مامانم نشون می دم و نظرش رو می پرسم...
- هییین... یعنی ممکنه مخالفت کنه؟
- ممکنه ولی بر اساس چیزی که براش تعریف کردم و جوابایی که داده چنین کاری نمی کنه... در ضمن ما جفت حقیقی هم هستیم مگه نه؟
یونگی که حالا خیالش راحت تر شده بود، نفس راحتی کشید و گفت: خداراشکر... من خیلی گرسنم سوکی گاژ بده تن بلیم...
- با کمال میل بیبی بوی!
یونگی شیرین خندید و پرسید: به نظرت من کی به مامان و بابام بگم؟
هوسوک کمی فکر کرد و گفت: اگه بخوایم و مخالفت کمتری روبرو بشیم باید صبر کنیم موقعی که ۱۸ سالت شد ولی از اونجایی که نمی تونیم تا اون موقع طاقت بیاریم این رابطه مخفیانه رو هر موقع که حس کردی سر حالن و الان زمان خوبیه واسشون شرایط بینمون رو توضیح بده...
- خوب شد لازم نیست تا ۱۸ سالگی صبر کنما! من اونمپقع می خواستم توله هاتو توی شکمم داشته باشم... هیبی....
با فهمیدن اینکه چی گفته هینی کشید و صورت سرخ شده اش را زیر کت هوسوک مخفی کرد.
هوسوک به خاطر واکنش کیوتش خندید و با شیطنت گفت: پس امگا کوچولوم به این چیزا هم فکر کرده ها؟
یونگی صورتش را کامل زیر کت مخفی کرد و با لحنی معترض نالید: اذیتم نکن دیگهههه!!
هوسوک باز خندید و بعد ماشین را پارک کرد. خودش زودتر از ماشین پیاده شد و در را برای یونگی باز کرد. یونگی که می دید صورتش سفید نشده دوباره سرخ می شود باز اعتراض کرد: سوکی ببین همش باعث میشی سرخ بشم و خجالت بکشم!
هوسوک نمی توانست از از خندیدن بردارد. او بود و یک لبخند بزرگ ابدی روی صورتش.
- بیا بریم دیگه یونگ...
یونگی با همان صورت سرخ از ماشین پیاده شد و پشت سر هوسوک راه افتاد. با هم وارد آسانسور شدند.‌ دکمه طبقه سوم زده شد و بعد از اعلام زن در باز شد. هوسوک زود تر به راه افتاد و یونگی مثل یک جوجه اردک پشت سرش. البته یه جوجه اردک سرخ شده و مضطرب.
هوسوک هنوز زنگ خانه را نزده بود که در آن باز شد.
- آیگو آیگو... بالاخره داماد خوشگلمو آوردی ببینمش.
هوسوک یونگی رو جلوتر برد و گفت: بفرما اینم داماد خوشگلت...
یونگی تعظیم نود درجه ای کرد و گفت: سلام خانوم جانگ... مین یونگی هستم...
- نه نه نمی خواد اینقدر رسمی باهام حرف بزنی که! بهم بگو اوما پسر خوشگلم... الان بگو.‌
- اوما...
آها آفرین اینجوری خیلی راحت تر و قشنگ تره...
بعد به هوسوک اشاره کرد و ادامه داد: حالا هم با این کاری نداشته باش بیا بریم خودمون دوتایی غذا درست کنیم چطوره؟
یونگی با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت: ولی من خیلی آشپزی بلد نیستم...
- کنچانا کنچانا! خودم یادت می دم... بیا بیا عزیز دوردونه‌ خودم.
_____________________________
های
ببخشید دیر شد.
حضور با شکوه مامان هوسوک هم تبریک می گم 🥳
و اینکه امید وارم اکلیلی شده باشید چون من تا حالا اینجوری ننوشته بودم❤️

I'm not omega Where stories live. Discover now