part 78

298 41 4
                                        

یونگی در حالی که یونا و ته هیون را در آغوش گرفته بود، به سختی از خانه فرار می‌کرد. صدای گریه‌های بچه‌ها، که از ترس بهونه والدین‌شان را می‌گرفتند، دل یونگی را همانند تکه‌ای شیشه خورد می کرد. پچ‌پچ‌های ترسناک و صدای تیراندازی که هنوز در پس‌زمینه به گوش می‌رسید، تمام وجودش را می‌لرزاند.

«الان کجا برم؟» این سوال مدام در ذهن یونگی می‌چرخید. هرچقدر که به جلو می‌رفت، گزینه‌هایش برای مخفی شدن کمتر و کمتر می‌شد. هیچ چیز در اطرافش آشنا نبود و او تنها یک هدف داشت: حفظ امنیت بچه‌ها تا زمانی که بتواند بقیه را پیدا کند.

در نهایت، پس از چند دقیقه دویدن، به یک هتل کوچک رسید. ساختمان قدیمی، اما با نورهای روشن که هنوز در داخلش کار می‌کردند. در دلش کمی امیدوار شد. «بچه هارو اینجا می زارم و می رم دنبال بقیه.»

یونگی به سرعت وارد هتل شد. لابی خلوت بود و منشی در پشت پیشخوان نشسته بود. بلافاصله به سمت او رفت. بچه‌ها هنوز در بغلش می‌لرزیدند و به چشمان نگران یونگی نگاه می‌کردند.

«سلام، می‌خواستم یک اتاق بگیرم.» یونگی با صدای لرزان گفت و سعی کرد خودش را آرام نشان دهد.

منشی که متوجه اضطراب یونگی شد، لبخند زد و گفت: «حتماً، مشکلی نیست. فقط لطفاً کارت ملی‌تون رو بدید.»

یونگی لحظه‌ای خشکش زد. تمام بدنش سرد شد و نگاهش به سرعت به جیب‌هایش افتاد. هیچ‌چیز نبود. مدارکش را خانه جا گذاشته بود. حالا که دقت می کرد حتی پولی هم برای پرداخت هزینه هتل نداشت‌. همه چیز در یک لحظه به هم ریخت.

«ببخشید، کارت ملی به همراه ندارید؟» منشی پرسید و آرام نگاهش کرد.

یونگی با گفتن دو کلمه «جا گذاشتم» به سمت در برگشت. قلبش مانند پتک می‌زد. بدون مدارک و پول نمی‌توانست اتاق اجاره کند. حالا چه باید می‌کرد؟ هیچ‌چیز دیگر برایش مهم نبود جز اینکه بچه‌ها را از خطر دور نگه دارد.

حس می‌کرد در تنگنا گیر کرده است. راهی برای بازگشت به خانه نداشت. در دلش این چند جمله تکرار می‌شد: «باید بقیه رو پیدا کنم، باید بچه هارو نجات بدم. من الان تنها پناهشونم.»
بی‌هدف در خیابان‌های شلوغ و بی‌روح قدم می‌زد. هر قدمی که برمی‌داشت، انگار قلبش از جایش می‌افتاد. نگرانی و ترس مثل دیوهایی در ذهنش جولان می‌دادند، ذهنش پر از سوالات بی‌جواب بود: «الان بقیه زنده‌ان؟ یعنی تونستن فرار کنن؟» دلهره‌ای سنگین تمام وجودش رو فراگرفته بود و هر لحظه احساس می‌کرد که شاید دیر شده و همه‌چیز از دست رفته باشه.

کمردرد شدیدی به خاطر ساعت‌ها حمل کردن بچه‌ها در آغوشش داشت، و برای یک لحظه فراموش کرد که خودش هم کودکی در شکم حمل می کند. شاید در آن لحظه‌ها که تحت فشار قرار داشت، فراموش کرده بود که به بدن خودش هم توجه کنه. اما حتی این درد هم برایش اهمیتی نداشت؛ مهم‌تر از هر چیز، امنیت بچه‌ها و پیدا کردن بقیه بود. سه کودک همراهش تنها دارایی های فعلی‌اش به حساب می آمد.
ناخودآگاه به یاد خانه پدر و مادرش افتاد. شاید اونجا امن‌تر از همه جا باشه. شاید بتونه از اونجا کمک بگیره، شاید بتونه جایی برای پناه دادن پیدا کنه. در حالی که احساس می‌کرد این مسیر دیگه غیرقابل برگشت شده، پاهایش به سمت خانه پدر و مادرش کشیده شد.

I'm not omegaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang