part 21

224 34 9
                                    

از چادر سپ که بگذریم به چادر تهکوکمین می رسیم‌. جایی که سه پسر با آرامش کنار هم خوابیده و در مورد مسائل روزمره صحبت می کردند. که یکدفعه تهیونگ پرسید: اگه مشخص نمی شد که جفت حقیقی هستیم، ممکن بود بازم عاشق هم بشیم؟
جونگ کوک و جیمین هم زمان گفتند: آره...
تهیونگ نگاه کنجکاوی بهشون انداخت و جونگکوک اول برای توضیح دادن داوطلب شد: من همون لحظه اولی که توی اون شرایط از اون رستوران نفرین شده با اون سر و وضع اومدی بیرون ازت خوشم اومده بود. نه فقط من... خیلی زود فهمیدم گرگم هم ازت خوشش اومده چون توی جنگل گرگی راه افتاده بود دنبالت. آشنایی ای که یا یونگی هیونگ پیدا کردم باعث شد بهت نزدیک تر شم. معمولاً اگه از یونگی هیونگ می خواستم یه خاطره ای چیزی بگه همیشه تو داخلش وجود داشتی... تا لب باز می کرد حرف بزنه یدونه تهیونگ از بینش بیرون می یومد.
تهیونگ خندید و گفت: خب موقعی که با هم آشنا شدیم من چهار سالم بود و اون شش. از دو تا داداش با هم صمیمی تریم. هر شیطنتی بوده باهم کردیم هیچ کسم نمی تونست از هم جدامون کنه.
بعد از مکثی رو به جیمین کرد و گفت: حالا تو بگو...
جیمین نفسش رو بیرون داد و گفت: می دونی وقتی برای فردی بادیگارد انتخاب می کنن درمورد خود اون فرد و اطرافیانش اطلاعات جمع می کنن. خود اون فرد هم می تونه اون اطلاعات رو بیینه. من معمولا این کار رو نمی کردم ولی وقتی فهمیدم بادیگاردم یه امگاس درموردش کنجکاو شدم و داخل اطلاعاتش فقط یه نفر رو دیدم اونم تو بودی ته... نمی دونم به عشق در نگاه اول اعتقاد داری یا نه ولی من مطمئنم توی یک نگاه عاشقت شدم.
حتی عکست رو از داخل پرونده برداشتم. ببینش...
دستش رو داخل جیب شلوارش برد و عکسی رو به پسر نشون داد.

تهیونگ خندید و به عکسی که چند وقت پیش پروفایل اینستاش گذاشته بود نگاه کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


تهیونگ خندید و به عکسی که چند وقت پیش پروفایل اینستاش گذاشته بود نگاه کرد. با شیطتنت گفت: می خوای یه چند تا عکس خوب برات بفرستم؟ اینکه به زور نصف صورتم توشه!
جیمین هم با خنده جواب داد: خب تعقیبت که نمی کنن یه عکسی ازت بگیرن که از سر تا پات داخلش باشه...
جونگ کوک بی توجه به بحث اون ها رو به تهیونگ کرد و پرسید: ته مشکل بین هوسوک و یونگی چیه؟
تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: از اونجایی که دوست ندارم خیلی توی مسائل شخصی شون سرک بکشم فقط یه چیز خلاصه می گم. پنج سال پیش هوسوک در حق یونگی گناه نابخشودنی‌ای انجام داد و نه تنها بین خودشون به هم خورد بلکه یونگی از سمت خانواده و دوستاش هم طرد شد.
جیمین گفت: ته من هوسوک رو از شش، هفت سال پیش می شناسم. از همون موقع ها خیلی وقتا از عشقش به امگایی که بوی نعنا می ده صحبت می کرد. خیلی وقت ها انقدر ازش تعریف می کرد که دلم می خواست جای اون امگا باشم. من مطمئنم اتفاقی که افتاده یه سوءتفاهم بوده و شاید باید بزاریم بین خودشون حل بشه...
- نمی دونم... هیچی نمی دونم جیمینا...
اونطرف چادر نامجین در سکوت مطلق به سر می برد. هر دو بیدار بودن اما انگار چندان قستی برای صحبت کردن نداشتن. همین قدر که از وجود هم لذت می بردن کافی بود.
- نامجونا؟
- بله دارچینم؟
- می دونستی من قبلاً فنت بودم؟
- اوهوم...
- اوهوم؟
جین متعجب گفت و توی چادر نشست. نامجون با آرامش جواب داد: دو دفعه توی کنسرت رایحت رو احساس کردم... یه بارم توی یه فن ساین... ولی نمی دونم چرا هر چی منتظر موندم نیومدی...
جین صورتش را در هم کشید و گفت: اصلا دلم نمی خواد به اون روز قکر کنم... انگار نه تنها فن ساین رو از دست دادم بلکه دیدن جفتم رو هم از دست دادم....
- اجازه دارم بدونم چرا؟
- اون روز اولین هیت تهیونگ بود‌... ۴۰ روزم بیشتر از مرگ پدر و مادرش نگذشته بود... حال روحی هم ته هم یون بد بود... چند نفر دیگه مونده بود برسم بهت که یونگی بهم زنگ زد.
- اوه...
مدتی به سکوت گذشت. جین سرش رو روی صورت نامجون خم کرد.
- سرخ شدی آلفا...
جین با نیشخند به آلفاش نگاه کرد و ادامه داد: پس آلفام تو رابطه خجالتیه آره؟
- جین...
جین روی گلوی آلفا رو لیسید و گفت: جون جین؟
لپ های آلفا سرخ تر شد.
- ای خدا ضعف کردم برات... بخند برام آلفا جونی...
نامجون در حالی که سعی داشت به خاطر نوازش های گاه و بیگاه جین خودش رو منغبز نکنه، لبخندی زد و به سختی گفت: میشه منو ببوسی دارچینم؟
- چرا که نه آلفای بهاری من... (رایحه نامجون بهار نارنج بود)
لباش رو با زبون کشیدن خیس کرد و اون رو روی لبای نیمه باز نامجون گذاشت. لب هاشون به آرومی روی هم حرکت می کرد. نامجون برای گاز گرفتن پیش قدم شد و لب پایین جین رو به دندون گرفت. جسن که از این کار آلفا سوپرایز شده بود در میان بوسه خندید و با قدرت بیشتری همراهی کرد. جدال بین لب ها که تمام شد نوبت به جدال بین زبون ها رسید. اون دو تا گوشت نرم به آرومی روی هم حرکت می کردند و هم رو قلقلک می دادن. بالاخره بعد از چند دقیقه به خاطر کمبود نفس از هم جدا شدند.
- خوبی داچینم؟
- عالیم آلفای بهاری من...
________________________
های 👋🏻
نامجین شیپرا کجایین؟ از این مومنتا زیاد داریم🥳

I'm not omega Where stories live. Discover now