به سرعت کتاب رو بست و از جاش بلند شد. نوشتههای داخل کتابچه همزمان بهش احساس ناراحتی، شادی و امید می داد. خیلی دوست داشت ادامهش رو هم بخونه اما نه! احتمالا اگه یونگی می فهمید هوسوک دل نوشته هاش یا شاید هم دفتر خاطراتش رو بدون اجازه خونده، بینشون خراب تر از الان هم می شد.
پس تنها کاری که کرد گذاشتن دفترچه سر جاش و بیرون رفتن از خونه بود. فورا راه افتاد و سعی کرد ذهنش رو از هر چیزی که خونده بود پاک کنه.
جلوی خونه نامجون پارک کرد و از ماشین پیاده شد. دکمه قفلش رو زد و وارد خونه شد. اول از همه سمت جین رفت و سوییچ رو بهش تحویل داد. جیمین گفت: هیونگ میشه بری یونگی رو بیدار کنی؟ دیگه یواش یواش می خوایم شام بخوریم.
- البته...
به سمت چادر رفت و واردش شد. امگاش مثل فرشتهها آروم و معصوم خوابیده بود. با برداشتن چند قدم به جلو نزدیک تر رفت و کنارش نشست. دستش رو برای نوازش گونه امگا جلو برد اما با دیدن چشمای بازش وسط راه متوقف شد. هول شده گفت: اوه... بیدار شدی! بیا... قرار بود بیدارت کنم برای شام.
یونگی با صدایی که حالا کمی بم شده بود پرسید: قرار بود بیدارم کنی ولی اومدی دید زنی آره؟
هوسوک شرم زده سرش رو پایین انداخت و گفت: متاسفم یونگیا... قصد اذیت کردنت رو نداش...
یونگی توی حرفش پرید: اما اذیت کردی پس بهتره دیگه خفه شی! صدات رو مخمه...
هوسوک هجوم اشک به چشماش حس می کرد. اما چیزی نگفت و با ناراحتی از چادر بیرون رفت. چرا یونگی اینقدر بی رحم باهاش برخورد می کرد؟ واقعا لایق این رفتار بود؟
به محض ورودش به جمع جونگ کوک پرسید: یونگی چی شد هیونگ؟
هوسوک جواب داد: الان میاد.
و بعد گوشه ای نشست. یونگی هم چند دقیقه بعد رسید و بعد از غروب آفتاب مشغول خوردن شام شدن. شامی که جین، جونگکوک و تهیونگ با یه اجاق گاز مسافرتی(منظورم پیکنیکه نمی دونم همه همین جور صداش می کنن یا نه واسه همین اینجوری نوشتم) درست کردن.
بعد از تموم شدن غذا نامجون گفت: خب حالا ما هرکدوم باید کجا بخواییم؟
جین و تهیونگ نگاهی به هم انداختند. هر دوشون به به چیز فکر می کردن. دوست داشتن پیش جفتهاشون باشن اما از طرف دیگه میدونستن در اون صورت یونگی و هوسوک با هم تنها می یوفتن و این رو نمی خواستن. یونگی پرسید: میشه من و جین و تهیونگ توی یه چادر بمونیم؟
جونگ کوک و جیمین و نامجون همزمان گفتن: نه!
یونگی با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. حدس می زد این اتفاق بیوفته. حدس می زد خودش تنها بمونه و ته و جین برن پیش جفتاشون و از سر ناچاری مجبور بشه با هوسوک کنار خودش سر و کله بزنه.
هوسوک گفت: پس میشه من و یونگی. تهیونگ و جیمین و جونگکوک. نامجون و جین. درسته؟
همه به جز یونگی سری برای تایید تکون دادن. یه ذره دیگه هم با هم وقت گذروندن و بعد هرکدوم سمت چادر خودشون رفتن.
- به نفعته ازم دور بمونی جانگ هوسوک!
هوسوک با پوزخند به پسر نزدیک تر شد و گفت: ولی شوگا اینطور فکر نمی کرد.
یونگی دوباره خودش رو از پسر دور کرد و گفت: هر اتفاقی که بین اون و جی هوپ افتاد بین خودشون می مونه و کوچک ترین ربطی به رابطه ما نداره! من ترجیح میدم دور از یه آلفا شبم رو بگذرونم...
هوسوک اینبار خودش رو از پشت به یونگی چسبوند و بوسه ای روی گردنش کاشت.
- پر رو شدی آلفا...
- اما من نمی خوام اسمش رو پر رو شدن بزارم. می خوام بهش بگم جرئت و شجاعت توی رابطه! چیزی که تو نداریش ولی شوگا داره!
- بهت گفتم رابطه اونها هیچ ربطی به ما نداره!
- به نظرت ربطی نداره وقتی انگشتای من توی سوراخت عقب و جلو می شد و تو برام ناله های گوش نوازت رو آزاد می کردی؟
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...