یونگی:
قسمت کودکان به شدت خلوت بود و این برای ساعت ۵ بعد از ظهر عادی بود. ما با وجود سه تا سلبریتی بینمون نمی تونستیم تو اوج شلوغی بیایم. اولش خیلی ناراحت شدم چون فضای به اون بزرگی برای دو،سه تا بچه اذیت کننده بود اما این موضوع باعث شد مسئول بازی ها اجازه بده خودمم همراهشون بازی کنم. سرسره و خونه های بادی دو تا چیزی بود که منم واردش شده بودم... ته هیون و یونا سوار یه قطار که دور خودش می چرخید و یه اژدها که تکون تکون می خورد هم شده بودن.
حالا بچه ها توی استخر توپ بازی می کردن و من لبهش نشسته بودم.
با صدای اعلان گوشیم از تو جیبم درش آوردم و به پیامی که از طرف جین هیونگ اومده بود، نگاهی انداختم: ما سوار آخرین وسیله شدیم... بچه ها چه کار می کن؟
جواب دادم: توی استخر توپ دارن بازی می کنن... نگران نباش...
- دیگه کم کم بیارشون بیرون...
ـ سه دقیقه دیگه زمان دارن بعدش میارمشون بیرون شما کی میاید؟
- ما هم از پنج تا ده دقیقه دیگه میایم...
- اوکی
بی حوصله تایپ کردم و گوشی رو به جیبم برگردوندم. داشتم به بازی کردن ته هیون و یونا نگاه می کردم که دو تا دست جلوی چشمام رو گرفت. حس بویاییم رو به کار انداختم.
- هوووووم... بوی خاک بارون خورده... یعنی کی می تونه باشه؟
هوسوک خندید و گفت: من که نمی دونم... تو می دونی؟
- نه... ته هیون، یونا! شما می دونید کی پشت منه؟
ته هیون فورا گفت: عمو سوسوکی...
اما یونا کمی فکر کرد تا لقبی که قبلا هوسوک رو صدا می زد به خاطر بیاره و بعد داد زد: عموی خاکی!
هوسپک نالید: تو دوباره اینجوری صدا کردن منو شروع کردی؟
یونگی خندید و گفت: کم کم دوباره عمو نعنا، عمو گلی، عمو کاکائویی و عمو تلخ گفتنش هم شروع میشه نگران نباش.
هوسوک هم خندید و گفت: دلم واسه قیافه جیمین موقع هایی که عمو تلخی صدا می شد تنگ شده...
یونا اعوایل که زبون باز کرده بود به هرکسی بر اثاث رایحهش لقبی داده بود.
- می خوای بهشون بگی؟
- چیرو؟
- تو راهی داشتنت رو...
یونگی سرش رو پایین انداخت و گفت: اینجوری میگی حس عجیبی دارم...
- چه حسی؟
یونگی دستی به لپای سرخش کشید و گفت: انگار می خوای مستقیم اشاره کنی یه چیزی رفته توم که تو راهی دارم....
بعد از این حرفش صدای هوسوک قهقههی هوسوک به هوا رفت. صدای خندههاش باعث شد لبخندی هم روی لب های یونگی بیاد.
- دی سده؟(چی شده؟)
ته هیون با کنجکاوی رسید و نگاهش رو به هوسوک که هنوز آثار خندیدن توی چهرش مشخص بود، داد.
- وقتتون تمومه.
باشنیدن صدای مسئول استخر توپ دست بچه هارو گرفتم و به سمت خروجی راه افتادیم. با ندیدن دو زوج دیگه اونجا روی نیمکتی منتظرشون شدیم.
هوسوک نگاهی به بچهها که دنبال هم می دویدن انداخت و بعد از زدن لبخندی صداشون زد یونااا! ته هیون! بیایید اینجا.
هر دو تاشون با کنجکاوی به سمت جایی که نشسته بودیم دوییدن.
- تی تارمون داستی عمو سوسوکی؟(چی کارمون داشتی عمو هوسوکی؟)
هوسوک لبخندی به ته هیون که با چشمای درشت منتظر نگاه مون می کرد، زد و گفت: می خوام یه رازی رو بهتون بگم... می دونید که شرط شنیدن یه راز چیه؟
یونا فورا گفت: یه لاز لو نبایت به کشی بگی(یه راز رو نباید به کسی بگی.)
هوسوک بعد ازذ سر تکون دادنی ادامه داد: درسته... حالا منم می خوام یه رازی بهتون بگم درمورد عمو یونگی...
- موخوام بودونم.(می خوام بدونم.)
ته هیون با لب های غنچه شدش گفت و منتظر به هوسوک نگاه کرد. من نمی دونستم بخندم یا به حال این دو تا بروجک که حالا احتمالا فکر می کنن خبر آدم فضایی بودن منو میشنون گریه کنم...
- شما دو تا نی نی دوست دارید؟
هوسوک پرسید و دو تا بروجک روبروش تند تند سرشون رو تکون دادن.
- اونوقت شماها می پونید که عمو یونگی الان یدونه یا دو تا نی نی کوچولو توی شکمش داره؟
- هیییی... نی نی چوچولو!
ته هیون ذوق زده توی بغلم پرید و گفت: هولاااا!(هورااا!) ته هیون هیلی نی نی دوش داله...
خندیدم و متقابلاً بغلش کردم. منتظر واکنش یونا بودم که انگار مشغول فکر کردن بود: یعنی فلسته ها(فرشته ها) توی سیتم(شکم) عمو یونی بشه گذاستن؟(بچه گذاشتن؟)
متعجب چند باری پلک زدم و پرسیدم: کی این حرف رو بهت زده؟
یونا ترسیده توضیح داد: من می ساستم بدونم چوجوری بشه ها به ووجود میان ولی می تلشیدم از پاپا جینی یا آپا جونی پبلشم بلا همین اژ عمو جوجوکی پلشیدم...(من می خواستم بدونم چجوری بچه ها به وجود میان ولی می ترسیدم از پاپا جینی یا آپا جونی بپرسم برای همین از عمو جونگ کوکی پرسیدم...)
در حال تحلیل حرف های یونا بودم که ته هیون داد زد: به دتی من ندو جوجو!(به ددی من نگو جوجو!)
با این حرف من و سوکی از خنده ترکیدیم و ته هیون و یونا مشغول گیس و گیس کشی شدن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
چطورید؟
راحت ترید حرف ته هیون و یونا رو همین جوری هر کلمهای که نا واضحه رو ترجمه کنم یا کل جمله رو؟
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...