part 49

421 47 13
                                        

هوسوک، یونگی رو روی مبل گذاشت و گفت: به خونه خوش اومدی شیرینک...
یونگی لبخند کوچیکی زد و روی مبل دراز کشید. جین یه ملافه آورد و روی تنش انداخت: یه ذره استراحت کن...
هوسوک بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و گفت: جین هیونگ پیشته... من و نامجون هیونگ تا بیرون می ریم و میایم...
- تهیونگ کجاست؟
نامجون جواب داد: کمپانی بردتش یه جا تا ازش محافظت کنه، جونگ کوک و جیمین و ته هیون هم همراهشن تا حوصله‌ش سر نره...
- یونا ‌چی؟
اینبار جین جواب داد: با پرستارش توی اتاقن...
یونگی سری تکون داد و با خیالی آسوده خودش رو به دنیای خواب فرستاد. از وقتی باردار شده بود دائما خوابش میومد.
هوسوک موقعی که از عمیق شدن خواب یونگی مطمئن شد، رو به نامجون کرد و پرسید: خبری نشده؟
نامجون پوزخند تلخی زد و گفت: خبر که زیاد هست درواقع خبر دزدیده شدن کیم تهیونگ به همراه پسرش داره بین رسانه ها می چرخه ولی هیچ خبری از پیدا شدنشون نیست‌‌.
- شما برید کمپانی... شاید بتونید کمکی بکنید...
نامجون و هوسوک سری تکون دادن و از خونه خارج شدن. جین دستی روی سر یونگی کشید و با خودش زمزمه کرد: هیونگ خیلی متاسفه که توی این شرایط داره بهت دروغ میگه ولی واقعا حالت بده و بدتر میشه اگه بفهمی توله‌ت به خاطر هیچی تلف شده...
بعد از زدن بوسه‌ای روی پیشونی سفید امگا کوچکتر از جا بلند شد و به سمت اتاق یونا رفت. به محض ورود یونا پرید بغلش و پرسید: عمو یونی اومت خونه؟
- آره عزیزم...
- بلیم پیشش!
جین لبخندی زد و گفت: عمو یونی الان خوابیده... هر وقت بیدار شد با هم می ریم پیشش خب؟
- ننیشه الا بلیم؟
- نمیشه عزیزم عمو یونی الان خسته‌س...
- پش بلیم آب بازی...
- باشه قبوله یه آب بازی کوچولو می کنیم...
بعد از این حرف نگاهش رو از یونا گرفت و به پرستار داد که گوشه اتاق ایستاده و با یه لبخند گفت و گوشون رو تماشا می کرد: متاسفم که نصفه شب بهت زنگ زدیم که بیای...
مرد لبخندی زد و گفت: حقیقتا وقتی وقتی چی شده همون یه ذره عصبانیتی هم که لحظه اول داشتم هم از بین رفت. بعدشم خیلی نصف شب حساب نمی شد؛ آقای جئون ساعت شش صبح بهم زنگ زدن...
- به هر حال روز تعطیلت بود...
- اشکالی نداره...
جین لبخندی زد و گفت: بازم متاسفم اگه کاری داری می تونی بری...
مرد امگا ٫ممنونمی٫ زمزمه کرد و از خونه بیرون رفت. جین هم یونا و در آغوش کشید و به سمت حمام رفت.
-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
خیلی آروم چشماش رو باز کرد. درد بدی که توی شکمش پیچیده بود می ترسوندش اما دکتر یانگ گفته بود تا دو روز این دردا عادیه اما اگه بعدش باز هم درد داشت باید دوباره به بیمارستان برگرده تا معاینه بشه...
به هر سختی ای بود از جا بلند شد و روی مبل نشست. با شنیدن صدای آب از حمام فهمید که جین به احتمال نود و نه درصد همراه با یونا مشغول دوش گرفتنن...
با وجود شناختی که از یونا و عشقش به آب داشت حالا حالا ها توی حموم می موندن پس تصمیم گرفت از تلویزیونی که روبرویش بود کار بکشه.
کنترلی که روی دسته مبل بود برداشت و تلویزیون رو روشن کرد. به هر شبکه پنج ثانیه فرصت می داد تا خودش رو ثابت کنه. حتی از فوتبال و بسکتبالی که همیشه نگاه می کرد هم گذشت. به اخبار که رسید. می خواست فورا رد کنه اما عکسی که گوشه صفحه بود توجه‌ش رو جلب کرد.

- دیشب حوالی ساعت دو تا سه شب مدل معروف کیم تهیونگ به همراه پسرش جئون ته هیون توسط فردی نامشخص دزدیده شده

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

- دیشب حوالی ساعت دو تا سه شب مدل معروف کیم تهیونگ به همراه پسرش جئون ته هیون توسط فردی نامشخص دزدیده شده. بر طبق گفته خانواده ایشان فرد ناشناس پارک سئوهان نام داشته و قبل از این اتفاقات هم پای تهدید در میان بوده است. عکسی که همکاران من هم اکنون در پشت سر من به نمایش میگذارد تصویریست که دوربین های مداربسته از این فرد گرفته‌. در صورت دیدن این فرد فورا به پلیس اطلاع دهید.
نفس عمیقی کشید تا اطلاعاتی که دریافت کرده بود هضم کنه. بدنش توی شوک فرو رفته بود. آخه چرا؟ دو کلمه‌ای که توی این چند ثانیه بار ها تو ذهنش تکرار شد.
خوشحال بود که تهیونگ نجات پیدا کرده با وجود اینکه با سقط بچه‌ش همراه بود؛ اما شنیدن اینکه اون یارو نه تنها تهیونگ رو با خودش برده بلکه ته هیون رو هم رو کولش سوار کرده، قلبش رو به درد میارد.
قطره اشکی که روی سرسره گونه‌ش سواری می کرد، با پشت دست به کناری پرت کرد. نمی تونست از بقیه خورده‌ای بگیره که چرا چیزی درمورد دزدیده شدن تهیونگ بهش نگفتن. حالا که احساسی شبیه نفس تنگی بهش دست داده بود می فهمید این موضوع کاملاً به نفعش بوده. نفس تنگی؟ نه نبود... تنگ شیشه ای بغضِ توی گلوش بود. ماهی توی تنگ قصد فرار داشت اما درد توی رحمش اجازه زار زدن بهش نمی داد.
دختر کوچولوش رو از دست داده بود به خاطره...  هیچی؟ دستش رو روی شکمش گذاشت و جای بخیه‌ش رو نوازش کرد. درد داشت توی رحمش می پیچید اما در عین حال حس خوبی بهش می داد. موقعی که جین باردار بود بهش گفته بود بار ها اتفاق افتاده که وقتی آلفای غریبه‌ای سمتش میاد یا ناراحته توله توی شکمش با بی قراری قصد محافظت ازش رو داره...
احساس می کرد آلفا کوچولوش از گریه کردنش ناراحته و می خواد که این کارش رو متوقف کنه. فین فین کیوتی کرد که اگه هوسوک اونجا بود صد درصد بینیش رو گاز می گرفت.
باید خودش رو جمع و جور می کرد. دیگه عزا گرفتن بس بود. باید خودش رو جمع و جور می کرد تا دوباره سر پا بشه. تا کی می خواست با فکر کردن به اتفاقی که افتاده اشک بریزه؟
دستی که روی شکمش بود مشت کرد. خودش اون سئوهان عوضی رو تیکه تیکه می کرد. تنگ شیشه ای رو قورت داد. نمی خواست با فشار آوردن به خودش بلایی سر بچه‌ش بیاره و صدای دوش آب هم متوقف شده بود پس هیونگش رو صدا کرد: جین هیونگ؟ از حموم اومدی؟
- الان میام یونگیا...
جبن در حالی که حوله ای به تن داشت به سمتش اومد و پرسید: چیزی شده؟ درد که نداری؟
یونگی لبخندی زد و گفت: هیونگ ازت می خوام تا می تونی کمکم کنی تا زود سر پا شم.‌.. ده ها نفر اسمشون توی دفترچه من رفت و پوزشون به خاک مالیده نشد، قرار نیست اسم این پارک سئوهان لعنتی رو جایی بنویسم؛ قرارم سرش رو به سنگ بزنم و یه کاغذ خونی به عنوان یادگاری به خونه بیارم...
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ
های 👋🏻
اگه قضیه دفترچه یونگی یادتون نیست، تو پارت اول بود
«یونگی پتو را از روی تخت کنار زد و کتابچه کوچکش را همراه با روان نویس برداشت. عادت داشت در هر روز هر چیزی که حس بدی بهش می داد بنویسد تا بعدا انتقام بگیرد.»
اول می خواستم همون ابتدای بوک بیشتر حول محورش بچرخم ولی نشد ولی حالا حالا ها با این کتابچه کار داریم 😈

I'm not omegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora