Part 72

346 51 5
                                        

نامجون نزدیک‌تر آمد و به زخم‌های جیمین که حالا بعد از باز کردن دکمه‌های پیراهنش نمایان شده بود، نگاهی انداخت. ابروهایش از ناراحتی در هم رفت و صدایش لرزید: جیمین، باید خودت میومدی پیشم! این زخم‌ها نیاز به رسیدگی دارن.

چشمان جیمین لحظه‌ای به زمین خیره شد و با صدایی آرام که حس پشیمانی را در خود پنهان نمی‌کرد، زمزمه کرد: نمی‌خواستم کسی بفهمه و نگران بشه، هیونگ...

جین که کتاب را روی میز کوچک کنارش گذاشته بود، با لبخندی که گرمایی از محبت را منتقل می‌کرد، گفت: خب، حالا بیا بشین تا نامجون زخمت رو تمیز کنه، باشه؟

نور ملایمی از پنجره‌ی اتاق به داخل می‌تابید و روی تخت پهن شده بود. جیمین آهسته نشست و نامجون، جعبه کمک‌های اولیه را با دقت باز کرد. دست‌هایش با مهارتی آرام پنبه‌ای را برداشت و در الکل آغشته کرد. وقتی پنبه را روی زخم عمیق جیمین گذاشت، او ناخواسته از درد هیسی کشید و چهره‌اش جمع شد.

- آروم‌تر، هیونگ!

نامجون نگاه معناداری به او انداخت و گفت: موقعی که رفتی با اون عوضی درگیر شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی... حالا اعتراض وارد نیست!

لبخندی کوچک بر لبان جیمین نقش بست، اما نگرانی همچنان در چشمانش موج می‌زد. گفت: ولی هیونگ، حداقل الان خیالم راحته که خطری خرس کوچولومون رو تهدید نمی‌کنه... دیگه قرار نیست روز و شبش رو با استرس بگذرونه... دیگه لوبیا کوچولومون می‌تونه به راحتی توی شکمش رشد کنه.

جین به آرامی دست نوازشی بر سر جیمین کشید و گفت: آره، حالا همه چی روبه‌راهه.

نامجون با دقت زخم‌های جیمین را بست و بعد از لحظه‌ای تأمل گفت: تموم شد. می‌تونی برگردی پیش خرس کوچولوت.

جیمین با لبخندی ملایم سری تکان داد و قبل از خروش از اتاق پرسید: هیونگ نوبت دکترت کیه؟

جین نفس لرزونی کشید و گفت: ساعت چهار...

جیمین لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: نگران نباش... همه چیز به خوبی پیش میره...

...

در پارک، درختان بلند و سبز با سایه‌های لطیفشان نیمکت‌های چوبی را احاطه کرده بودند. روی یکی از نیمکت‌ها که رنگ قهوه‌ای‌اش کمی فرسوده شده بود و نشانه‌هایی از باران‌های گذشته بر آن باقی مانده بود، تهیونگ، جونگکوک و جیمین نشسته بودند. ته‌هیون با دست کوچکش، دست تهیونگ را محکم گرفته بود و با چشمان پر از شگفتی به کبوترهایی که نزدیک چشمه‌ی پارک پرسه می‌زدند، اشاره می‌کرد.

نسیم ملایمی از سمت آب می‌وزید و بوی خاک نم‌خورده در فضا پیچیده بود. تهیونگ نگاهش به ته‌هیون بود، اما گوشه‌ی چشمش جونگ‌کوک را که آرام‌تر از همیشه قدم برمی‌داشت، زیر نظر داشت. بالاخره با نگرانی پرسید: جونگ‌کوک، حالت خوبه؟ چرا یه کم کند راه می‌ری؟

جونگ‌کوک که سعی داشت دردش را پنهان کند، لبخندی مصنوعی زد و گفت: آره، خوبم، نگران نباش.

اما تهیونگ متوقف شد. نگاه جدی‌اش را به جونگ‌کوک دوخت و گفت: راستشو بگو، چی شده؟

جیمین که نگاه تهیونگ را دید، سعی کرد مداخله کند. به آرامی گفت: چیزی نیست، جونگ‌کوک خوبه.

تهیونگ نگاهش را بین آن دو چرخاند، اما قانع نشد. اخمی روی پیشانی‌اش نشست: جیمین من از تو هم سوال دارم... دیشب کجا رفته بودی؟ بیدار شدم نبودی...

چشمان جیمین به لحظه‌ای مکث کرد و بعد با تردید گفت: هیچ جا عزیزم...

ته‌هیون که حالا به چهره‌ی جیمین خیره شده بود، گفت: پاپا؟ چی شده؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید و با آرامشی که تلاش می‌کرد نگرانی‌اش را پنهان کند، به زانو نشست و با لبخندی گفت: بعداً برات توضیح می‌دم. چطوره الان بری و روی اون سرسره‌ی زرد بازی کنی؟

ته‌هیون با خوشحالی به سمت وسایل پارک دوید. تهیونگ نگاهش را به جونگ‌کوک برگرداند. جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید و گفت: باید بدونی ته... اون سئوهان عوضی دو شب پیش قصد داشت تو رو از بیمارستان بدزده. اوضاع خیلی سریع پیش رفت. قبل از اینکه بفهمم، چاقویی از جیبش درآورد... نتیجه‌اش یه زخم روی پهلوم شد.

چشمان تهیونگ پر از ناراحتی شد و با صدایی لرزان گفت: کوک الان خوبی؟ چرا مخفی کرده بودی؟

جونگ کوک فورا قطره اشکی که از گوشه چشم ته پایین اومده بود پاک کرد و گفت: می بینی که حالا خوبم پس دیگه لازم نیست خودت رو اذیت کنی....

جیمین نفس عمیقی کشید. سنگینی مخفی کاری دیشبش داشت روی دلش سنگینی می کرد و جدا از اون حالا که ته متوجه غیبت دیشبش شده بود دوست نداشت فکر دیگه ای به سرش بزنه و یه وقت اعتماد بینشون خدشه دار بشه...
- منم باید یه چیزی بگم... خب راستش... من دیشب رفتم خونه سئوهان و بهش تقاضای دوئل گرگی دادم... در حضور آجوشی و بابای سئوهان با هم مبارزه کردیم و من تونستم شکستش بدم... و حالا اون حق نداره بهت نزدیک بشه چون قول شرف به الهه ماه داده... و اگه به قولش عمل نکنه و دوباره بهت نزدیک بشه الهه ماه می کشتش...

تهیونگ با ناراحتی سرش رو پایین انداخت: متاسفم که دوتایی‌تون به خاطر من آسیب دیدید...

جونگ‌کوک و جیمین تقریباً همزمان اعتراض کردند. جونگ‌کوک گفت: متاسف نباش، عسلم... همه چیز تموم شد. حالا دیگه در امانی.

جیمین دستش را روی شانه‌ی تهیونگ گذاشت و به آرامی گفت: ما همه این کارها رو برای تو کردیم. تو ارزشش رو داری. تو با ارزش ترین دارایی مایی...

تهیونگ هر دو تاشون رو بغل کرد و گفت: دوستون دارم... نه عاشقتونم خیلی زیاد...

جونگ کوک با لبخند گفت: ما هم همین طور هانی... ما هم همین طور....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
چه خبرا؟
با این درسای مزخرف چه می کنید؟
چرا تموم نمیشه این مدرسه😭
پارت بعد یه کاپل عجیب غریب و باحال به جمعمون اضافه میشه به نظرتون کی می تونه باشه؟
مرسی از حمایت هاتون ♥️

I'm not omegaDove le storie prendono vita. Scoprilo ora