با یه اعصاب خورد به کافه برگشت. با دیدن یونا و ته هیون که کل دست و صورتشون لای بستنی بود لبخندی روی لبش نشست. جلوتر رفت. با دیدن یونگی فکری مانند جرقه از ذهنش رد ش. مطمئنا یونگی بیش از اون درمورد مسائل باروری می دونه مخصوصا که توی دوره ای که خودش مشکل داشت در این موضوع تحقیقات زیادی انجام داده بود.
باور داشت که تهیونگش خیانت نکرده اما حرف مرد پشت تلفن هم براش غیر منطقی نبود. بیشتر از هر چیزی از این می ترسید که یه وقت مرد با زور و اجبار با تهیونگش رابطه برقرار کرده باشه.
صندلی خالی روبروی یونگی رو بیرون آورد و روی اون نشست. توچهی به سوال جیمین که ازش پرسید کی بود نکرد و از یونگی پرسید: هیونگ مشخص شدن بارداری توی آزمایش های پزشکی چقدر وقت بعد رابطهس؟
یونگی به خاطر سوال یکدفعهایش اونم بدون سلام و احوال پرسی متعجب شد ولی جواب داد: از پنج تا هفت روز بعدش. چطور مگه؟
لبحند رضایت بخشی رو.ی لب های کوک نشست. فاصله دزدیده شدن ته تا حالا که پیششون بود کلا سه روز بود. اصلا امکان نداشت اون بچه برای خودش و جیمین نباشه.
- جیمینا جفتت پاک از دست رفت! داره قه قه واسه خودش می خنده...
صداش رو بالا برد و ادامه داد: هوی جئون جونگ کوک! ببند اون نیشو! ازت سوال پرسیدم جواب می خوام! زر بزن تا نیومدم جرت بدم!
- هیونگ این همه خشونت واسه چیه؟ نه از ته که دیشب یه مگس بالا سرش می چرخید کشتمش نشسته بود و داشت گریه می کرد می گفت گناه داشت نه از تو که دارم می خندم می خوای بیای پارم کنی! چطونه شما امگا ها؟
- چمی دونم از توله های که کاشتید تو شیکممون بپرسید!
***
- هیونگ نیازی نیست شب بیمارستان بمونی... من خودم پیش ته هستم...
جونگ کوک با عجز نالید اما تنها جوابی که یونگی بهش داد پس گردنی ای بود که خورد. پس تصمیم گرفت تصمیم رو به خود یونگی بسپره و خودش رو کنار کشید. هوسوک که تا اون لحظه نظارهگر ماجرا بود جلو اومد و بعد از در آغوش گرفتن امگاش، در گوشش گفت: یعنی نمی خوای تو بغل جفتت بخوابی؟
پیشنهاد وسوسه کننده ای بود. خیلی وسوسه کننده.
- هوممم... شاید قبول کردم...
هوسوک خندید و گفت: ولی این شاید نیست... من مطمئنم که قراره بیای بغلم بخوابی...
یونگی هم خندید و نگاهی به جونگکوک انداخت: فکر نکنی کوتاه اومدما! فقط می خوام تو بغل جفتم بخوابم...
جونگ کوک با خنده گفت: چشم هیونگ چشم...
جونگ کوک فکر می کرد گرچه توی این مدت هیونگش خیلی بهش گیر می ده ولی در عین حال کیوت تر شده.از هم خداحافظی کردن. هوسوک و یونگی با هم به سمت پارکینگ بیمارستان راه افتادند.
- هوسوکا!
- بله شیرینک؟
- دلم شور افتاده...
- برای چی؟
- نگرانم...
- نگران تهیونگ؟
- نمی دونم فقط حس می کنم قراره اتفاق بدی بیوفته...
- بد به دلت راه نده... قرار نیست اتفاقی بیوفته.
- می دونی اون روزی هم که اون عوضی برای دزدین تهیونگ اومد همین جوری دلم شور افتاده بود...
هوسوک سر پسر رو بین دو دستش گرفت و گفت: اگه قرار بود همه حس های بد زندگیمون اتفاق بیوفته که سنگ رو سنگ بند نمی شد... انقدر به دلت بد راه نده...
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: امیدوارم همین طور باشه که تو می گی...
هوسوک لبخندی زد و گفت: حالام بیا بریم و دیگه بهش فکر نکن..
یونگی سری تکون داد و پشت سر جفتش راه افتاد.
سوار ماشین شدن که یونگی لبخند شیطانی زد. هوسوک بی خبر از افکاری که توی مغز یونگی می گذشت ماشین رو رشن کرد و راه افتاد. یونگی نگاهی به هوسوک که با تمرکز مشغول رانندگی بود انداخت و دستش رو سمت پای هوسوک گذاشت.
هوسوک نگاهی به دست یونگی انداخت و با تعجب پرسید: یونگیا چیکار داری می کنی؟
- من؟ من که کاری نمی کنم...
و پشت سر این حرفش دستش رو روی دیک هوسوک گذاشت.
- یونگیا خواهش میکنم...
اما یونگی بدون توجه به حرفش مشغول مالیدن دیک آلفاش از روی شلوار شد. بعد از مدتی که برای هوسوک یک عمر گذشت کمربند آلفاش رو باز کرد. اول دکمه و بعد زیپش رو پایین کشید. از روی باکسر به نوکش فشاری وارد کرد و پشت سرش صدای آه از سر لذتش رو شنید...
چند بار دستش رو بالا و پایین کرد و با خباثت پرسید: چرا ناله می کنی آلفا؟ حالت خوب نیست؟ می خوای برگردیم بیمارستان؟
- وای یونگ دیوونم نکن!
- دوست دارم انجامش بدم...هوسوک با دستش فرمان را محکم گرفت. نفسهای تند و بریدهاش به یونگی نشان میداد که چقدر تحتفشاره. سعی داشت حواسش رو به جاده بده، اما یونگی با دستانش کاری کرده بود که تمرکز کامل غیرممکن باشه: یونگیا... خواهش میکنم... بذار برسیم خونه، بعد هر کاری دوست داری بکن...
یونگی با نیشخند شیطانی نزدیکتر شد و در گوش هوسوک زمزمه کرد: خونه خیلی دوره... مطمئنی نمیخوای همینجا حلش کنیم؟هوسوک لبش را گاز گرفت تا جلوی نالههای بلندترش را بگیرد. یونگی از دیدن این حالت جفتش لذت میبرد.
- تو منو میکشی یونگیا...
هوسوک گفت و ماشین رو کناری پارک کرد. یونگی که از قصد هوسوک با خبر شده بود سرش رو جلوبرد و همین طور از روی باکسر بسی به عضوش زد. ناله زیر زبونیش رو که شنید دیک آلفا رو باکسر بیرون آورد و مشغول لیسیدن عضوش شد. اول با دست براش هندجاب رفت و بعد مشغول ساک زدن براش شد.
از اونجایی که عادت های آلفاش رو حفظ بود فهمید که نزدیکه و حرکاتش زبون و دهنش رو سریع تر کرد. همین طور که انتظار داشت هوسوک با ناله بلندی خودش رو بدون هیچ کثیف کاری ای توی دهن یونگی خالی کرد.
یونگی همش رو قورت داد و سرش رو بلند کرد. با دیدن چهره قرمز هوسوک خندید و به صندلی تکیه داد. گرچه فکرش هنوز مشغول بود. آن حس نگرانی هنوز قلبش را میفشرد. سعی کرد به روی خودش نیاورد، اما واقعیت این بود که نمیتوانست ذهنش را از این حس بد خالی کند.وقتی به خانه رسیدند، یونگی قبل از هوسوک از ماشین پیاده شد و کلیدها را گرفت تا در را باز کند. هوسوک پشت سرش آمد و بازوی یونگی را گرفت: چیزی شده؟ هنوز نگرانی؟
یونگی نگاهی به جفتش انداخت. نمیخواست نگرانش کند، اما نمیتوانست هم وانمود کند همه چیز عادی است: نمیدونم، هوسوکا... فقط حس میکنم قراره اتفاق بدی بیفته.
هوسوک باز هم تلاش کرد آرامش کند. یونگی را در آغوش گرفت و گفت: ما کنار همیم، هر اتفاقی هم بیفته با هم از پسش برمیایم. حالا بیا بریم تو.
یونگی سری تکان داد و با هم وارد خانه شدند. اما درست همان لحظه که در را بستند، صدای زنگ تلفن هوسوک بلند شد.
هوسوک گوشی را برداشت و با دیدن شماره ناشناس جواب داد. صدایی که از آن طرف خط آمد، سرد و تهدیدآمیز بود: فکر کردید میتونید برای همیشه تهیونگ رو از من پنهان کنید؟
رنگ از چهره هوسوک پرید. یونگی که متوجه تغییر حالت جفتش شد، جلو آمد و با نگرانی پرسید: کیه؟ چی شده؟
هوسوک گوشی را روی اسپیکر گذاشت. صدای مرد ناشناس ادامه داد: بهشون بگو آماده باشن، چون قراره خیلی زود به سراغشون بیام...
یونگی اخم کرد و با صدای محکم گفت: چی میخوای؟
مرد خندید: من کسیام که بهزودی همه چیز رو پس میگیرم. حتی اون تولهای که فکر میکنید ماله مثلا جفتاشه...
یونگی که حالا دیگر نمیتوانست خشمش را کنترل کند، فریاد زد: بهت اجازه نمیدم به ته یا بچهاش نزدیک بشی!
اما سئوهان بیاعتنا گفت: منتظرم باش... یونگی. دلم می خواد جون اون یکی تولت هم بگیرم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ_
های 👋🏻
چطورید؟ چه خبرا؟
با پارت شصت و شش اومدم البته خودم متعجب بودم کی انقدر تعداد پارت ها زیاد شد🙄
به هر حال به خاطر حمایت هاتون از پارت های قبل و همین طور دنبال کردن این داستان ازتون ممنونم ❤️
![](https://img.wattpad.com/cover/366398674-288-k202011.jpg)
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...