خیلی آروم با پنجهش هولی به در وارد کرد و وارد اتاق شد. با دیدن تهیونگی که ته هیون رو محکم توی آغوشش گرفته بود، لبخندی روی لبش نقش بست. نزدیک تر شد. خودش رو روی تخت کشید.
بوسه کوچیکی روی سر امگا زد و اون رو در آغوش کشید. با ندیدن واکنشی ازش، تعجب کرد اما چیزی نگفت. پوزهش رو داخل گردن امگا جا داد تا دلتنگیش رو با کشیدن رایحه امگا داخل بینیش بر طرف کنه اما هیچی! هیچ رایحهای احساس نمی کرد. ترس به جونش افتاد. امگا ها وقتی رایحهشون رو از دست می دادن که بی هوش باشن. با ترس و لرز مشغول لیس زدن سر و گردن امگا شد نا بیدارش کنه. می دونست امگا به احتمال زیاد خستهس ولی ترس از اینکه به دلیلی بی هوش باشه بهش اجازه نمی داد که بذاره بخوابه. بی فایده بود. ته کوچکترین تکونی نخورده بود. غرش بلندی کرد و از تخت پایین اومد تا به یونگی پناه ببره. اگه در شرایط دیگه ای بود خودش تبدیل می شد و تمام تلاش رو برای بیدار کردن امگا یا حداقل مطمئن شدن از اینکه حال امگا خوبه انجام می داد ولی حالا کوچکترین علاقه ای به لخت قرار گرفتن جلوی مرد و زنی که امروز اولین بار بود اونها رو می دید نداشت.
از اتاق بیرون دوید و سمت یونگی رفت. یونگی سرش رو روی پای مادرش گذاشته بود و در خواب و بیداری به سر می برد. پر شتاب به سمتش رفت و با زدن سرش به شکم یونگی اون رو از خواب پروند. یونگی که به خاطر نوع بیدار شدنش هنوز توی شوک با گیجی از جا بلند شد و نگاه سوالیش رو حواله جی کی کرد.
«هیونگ ته بیدار نمیشه! رایحه هم نداره!»
همین دو تا جمله کافی بود تا یونگی هم با عجله سمت اتاق قدیمیش بره. بدون توجه به بقیه ویژگی های اتاق سمت تخت رفت و مشغول تکون دادن تهیونگ شد.
- ته! بیدار شو! می شنوی صدامو؟
یونگی در حال تکون دادن ته بود که چشم جی کی به زخم پشت شونهش افتاد.
«هیونگ پشت شونهش رو ببین!»
با شنیدن این حرف نگاهش رو به جایی که جی کی گفته بود داد.
- یا خدا... بلند شو! باید ببریمش بیمارستان!
جی کی کمرش رو پایین آورد و نیم خیز شد تا یونگی بتونه رز کوچولوش رو روی پشتش بزاره.
اما قبل از اون صدای زنگ در به صدا در اومد. یونگی که خودش به هوسوک خبر داده بود کجا هستن و انتضار بقیه رو می کشید، تقریباً داد زد: اومدن!
رو به جی کی کرد و تنها کمی آرام تر گفت: تا دم در ببرش... بقیهش با ماشین.
جی کی سر تکون داد و با یونگی همکاری کرد تا پسر کوچکتر رو روی کولش بزارن. بعد به سرعت سمت در رفت. یونگی ته هیون رو توی آغوش خودش کشید و پشت سرش حرکت کرد تا فورا در رو باز کنه.
با باز شدن در هوسوک اول و پشت سرش آجوشی ایستاده بود. هوسوک با دیدن شرایط از جلوی در کنار رفت. جی کی فوراً سمت ماشین رفت و بقیه پشت سرش راه افتادند.
مادر یونگی مونده بود و یکبار دیگه نبود پسرش. نه وقت کرده بود شمارهای ازش بگیره نه آدرسی. دیگه همه چیز به یونگی بستگی داشت. به خونه برگرده یا نه؟ هیچ ایده ای نداشت.
. . . . . . . . . . . . . .
- زخمشون رو بخیه زدیم و پانسمان کردیم... دلیل بی هوشیشون هم به خاطر کمبود خون در بدنشون و کم خوابی و خستگیای بوده که داشتن. برای کم خونیشون پلاکت خونی وصل کردیم و احتمالا با همون وضعیتشون روبراه بشه.
جی کی نفس راحتی کشید و دکتر ادامه داد: اما اگه اجازه بدید یه سونوگرافی هم از امگاتون بگیریم...
با این حرف دوباره اخم مهمون چهرش شد: برای چی؟
- فقط می خوایم از سلامت کاملشون مطمئن بشیم.
جی کی قبول کرد و همراه دکتر سمت اتاق ته رفت.
جیمین دست امگا رو در آغوش گرفته و سرش رو روی تخت گذاشته و به چهره امگا خیره بود.
جی کی سمتشون رفت و دستی روی چهره بتا و امگاش کشید.
دکتر با دیدن بتایی که در خواب و بیداری به سر می برد، گفت: لطفاً بیدارشون کنید تا بیمار رو با تخت به اتاق سونوگرافی منتقل کنیم.
جی کی با بی میلی سمت جیمین رفت. میدونست جیمین هم توی این مدت به اندازه کافی نخوابیده و به این خواب احتیاج داره اما انگار چارهای نبود. بوسهای روی پیشونیش کاشت و صداش زد: جیمینا... بیدار شو...
جیمین به آرامی چشماش رو باز کرد و جی کی با گرفتن زیر بغل پسر بلندش کرد. جیمین اول با با گیجی به دور و برش نگاهی انداخت و با دیدن اینکه دارن تخت ته رو از اتاق بیرون می برن با نگرانی از جی کی پرسید: مگه نگفتی حالش خوبه پس دارن کجا می برنش؟
جی کی جواب داد: فقط قراره یه سونوگرافی ازش بگیرن چیز زیادی نیست.
- ولی...
- نگران نباش چیزی نیست! آخرش سکته می کنیا!
جی کی این حرف رو زد در حالی که خودش هم ازش مطمئن نبود. بعد دست جیمین رو گرفت و پشت سر تخت راه افتاد. جدا از حال ته، بی حالی و کم انرژی بودن جیمین داشت می ترسوندش.
به اتاق که رسیدن مسئول سونوگرافی روی صندلیش نشست و مشغول آماده کردن وسایلش شد. جی کی توی این فاصله جیمین رو روی یه صندلی نشوند و خودش سمت تخت اومد.
- لطفاً پیراهنش رو تا زیر سینه بکشید بالا و شلوارشون رو هم در حد پنج سانت بیارید پایین.
جی کی خیلی آرام و با لطافت جوری که انگار یه شی شکستنی زیر دستشه حرف دکتر رو انجام داد. دکتر ژل رو زیر شکم امگا پخش کرد و مشغول به کار شد.
فرایند انجام سونوگرافی حدود یک دقیقه طول کشید اما برای آلفا و بتا یک عمر گذشت: خوب خوب خوب.... اینجا چی داریم؟ یه نینی کوچولو؟
جیمین با شنیدن این حرف فورا از جا بلند شد و به همین دلیل به دلیل سرگیجه تعادلش به هم خورد. جی کی اول جیمین رو گرفت و بعد رو به دکتر کرد و هیجان زده پرسید: واقعا؟ واقعا مطمئنید دکتر؟
- چون مثانهش پر نیست مطمئن نیستم ولی به احتمال نود درصد یه توله داره انرژی امگاتون رو می گیره.
بتا خم شد و بوسهای روی لبای خشک شده پسر کوچکتر زد. امگا در همان خواب و بیداری لبخندی به روی لبش نشوند که باعث خندیدن و دو جفت دیگش هم شد.
دکتر لبخندی و زوج عاشق روبروش زد و توضیح داد: شرایط بچه به نظر خوب می رسه اما امگا وضعیت خوبی نداره. کمبود ویتامین به شدت دیده میشه و وزنشون کمه. اگه درست تشخیص داده باشم حدود دو هفتشونه و باید دو کیلو حداقل اضافه بشه با توجه به چیزی که من می بینم و از پرونده پزشکیشون خوندم این دو کیلو رو کم کردن پس تا می تونین غذا هایی مقوی بهشون بدیم مخصوصا غذاهایی سرشار از آهن مثل جگر و گوشت بهشون بدین. اگه ماه بعد که برای چکاپ اومدین همین مشکلات ادامه داشت بهشون قرص های ویتامین میدیم اما امیدوارم که بدون دارو هم قابل درمان باشه.
- ممنون دکتر...
تخت ته رو دوباره دست پرستارا سپرد و خودش سراغ جیمین رفت. زیر بغلش رو گرفت و به سمت اتاق اتاق ته رفتند. جیمین رو روی صندلی نشوند و خودش جلوی پاش زانو زد: جیمینا حالت خوب نیست...
جیمین سری تکون داد و منتظر ادامه حرف آلفا شد: کوتاه بیا ببرمت دکتر... اینجوری ته هم بیدار بشه تو رو باید بندازیم رو تخت بیمارستان...
جیمین دستی به چشمای سرخش کشید و گفت: من که گفتم ته که بیدار شد، از حالش که مطمئن شدم می رم پیش دکتر....
جی کی نفس کلافهای کشید و جیمین رو براید بلند کرد. گوشه تخت ته گذاشتش. خود ته رو کمی به گوسه تخت انتقال داد و جیمین رو مجبور کرد کنارش بخوابه. دستی روی پیشونیش گذاشت. داغ نبود؛ پس یعنی تب نداشت و همین یه ذره خیالش رو راحت می کرد.
- از ته هیون چه خبر؟
جی کی گفت تقریباً از لحظهای که فهمیدم ته بی هوشه پیش یونگی هیونگه... حدود یک ساعت پیش می خواستم بهش زنگ بزنم اما گفتم یه وقت خوابن...
- موقعی که رسیدن خونه و به من گفت با به دست لباس بیام بیمارستان... گفت لباسا رو بدم به تو تا راحت تبدیل بشی و خودم بیام پیش ته... خیلی عجلهای شد خواببده هم بود پس فقط یه لحظه تونستم صورت بچمو ببینم... خیلی دلم براش تنگ شده... وقتی برگشتم خونه اینقدر تو بغلم می چلونمش تا له بشه.
- گناه داره!
صدای اعتراض تهیونگ بلند شد اما جی کی و جیمین بدون توجه به دلیل حرف زدنش به سمتش جهش بردن: ته حالت خوبه؟
تهیونگ چندباری چشماش رو باز و بسته کرد تا تاری دیدش محو بشه و بتونه تشخیص بده فرد بالای سرش کیه. با دیدن جی کی چشماش برای لحظهای درشت شد. جی کی که خودش خوب می دونست دلیل واکنش الان ته رفتار زننده قبلی خودشه، بوسهای روی پیشونی پسر گذاشت و با لبخندی گفت: خوش برگشتی پیشمون... حالت خونه هانی؟
ته اول با تعجب به رفتار گرم جی کی با خودش نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت: خوبم...
و بعد از این دوباره سکوت برقرار شد.
جیمین که تا اون لحظه ساکت نشسته بود تا شاید مکالمهشون ادامه پیدا کنه و جی کی از دل ته دربیاره با دیدن سکوتشون وارد بحث شد: ته ما خیلی دلتنگت بودیم... خونه بدون تو سوت و کور بود امگا کوچولوی خوشگلم...
نگاه معنا داری به جی کی انداخت تا شروع به صحبت کنه و اون به خوبی متوجه منظورش شد. دست امگا رو توی دستش گرفت و با گذاشتن بوسهای روش توجه امگا رو به خودش جلب کرد: ته می دونم آلفای خیلی مزخرفی بودم... می دونم بار ها و بار ها قلبت رو شکستم و باعث شدم مروارید های ارزشمندت روی گونه های خوشگلت روون بشه می دونم که هیچ کدوم از رفتار هم توجیه درستی نداشته ولی... ولی ازت می خوام که آلفای گناه کارت رو ببخشی... می دونم رفتارم باهات خیلی مزخرف بوده و قرار نیست فقط با یه معذرت خواهی جبران بشه اما لطفا بهم یه فرصت بده تا بهای قطره قطره اشکی که ریختهای رو بدم... تا دوباره دلت رو به دست بیارم...
ـــــ_ــــ_ــــ_ــــ_ـــــ_ــــــ
های 👋🏻
خیلی متاسفم بابت اینکه دوشنبه نذاشتم ولی برای جبرانش این پارت دو تا ۸۰۰ تا کلمهس که یعنی اندازه دوتا پارته
حالا به نظرتون ته راحت جی کی رو می بخشه؟
یونگی پیش خانوادش برمی گرده؟
موافق فصل دو هستید؟
یه ایده هایی براش دارم ولی هنوز این فصل سر دراز داره تا این دو تا توله به دنیا بیان
ولی نظراتتون رو بهم بگید سرنگههه♥️❣️
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionیونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷ ساله شاد و بغ...