part 23

223 36 10
                                    

- جین یونگی رو ندیدی؟
جین برای لحظه ای دست از باد زدن آتیشی که داشت خاموش می شد برداشت و جواب داد: آخرین بار لابه‌لای درختا دیدمش چطور مگه؟
نامجون دستش رو روی شعله های آتیش گرفت و گفت: راهی که می رسید به حموم رو باز کردم. وضعیتش خیلی بد نبود. از اونجایی که تن و بدن یونگی غرقه خون بود فکر کنم حاضر باشه تو بدترین شرایط هم بره حموم. پس فکر کردم شاید این خبر خوبی براش باشه اینطور فکر نمی کنی دارچینم؟
- اوهوم...
با دیدن این که آلفاش مرتب دستاش رو به هم می کشه تا گرمش کنه، سمتش رفت و اونهارو توی توی دستای نرم و گرم خودش گرفت.
- چرا انقدر داغی؟
جین با تعجب پرسید و دستش رو روی پیشونی آلفاش گذاشت.
- تب داری آلفا...
نامجون با تعجب گفت: تب دارم؟ ولی من بیش از هر چیزی احساس سرما می کنم...
جین با نگرانی پسر رو روی تکه سنگی نشوند و گفت: همین جا بشین. از جات تکون نخوریا!
سمت جعبه کمک های اولیه رفت و با یه تب سنج برگشت.
- یا خدا نامجونا... دمای بدنت از ۳۹ درجه بیشتره.
دست نامجون رو گرفت و اون رو از جا بلند کرد.
- بیا بریم تو چادر استراحت کن.
نامجون بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد.
سرش گیج می رفت اما نمی خواست دارچینش رو نگران تر از چیزی که الان هست بکنه.
جیمین جلو رفت و پرسید: چی شده نامجونی هیونگ...
نامجون تا رفت دهن باز گنه و بگه ٫چیزی نیست٫ جین گفت: خیلی تب داره جیمین... میشه برام یه ظرف آب و یه حوله بیاری؟
جیمین با نگرانی سری تکون داد و گفت: بیارم تو چادرتون؟
- اوهوم...
جین نامجون رو داخل چادر دراز کرد. نامجون گفت: جین میشه رایحه‌ت رو آزاد کنی؟ بدن درد دارم، بوی دارچینت آرومم می کنه...
جین نفس عمیقی کشید تا رایحه تند شدش آروم بشه و بعد آزادش کرد.
- خوبه؟
- اوهوم...
جیمین به همراه یونگی وارد چادر شد. تشت آب رو بغل رخت خواب نامجون گذاشت و حوله رو دست جین داد. یونگی با نگرانی پرسید: خوبی نامجون هیونگ؟
- خوبم یون... نگران نباش... برو تو خونه... راه حموم رو باز کردم برو حموم...
- هیونگ نکنه به خودت فشار آوردی که راه رو باز کنی مریض شدی؟
- نه یون احتمالا سرما خوردم‌...
یونگی با شرمندگی بوسه ای روی پیشانی نامجون گذاشت و گفت: ببخشید هیونگ...
بعد از حرفش از جاش بلند شد و از چادر بیرون رفت.

یونگی:
مریض شدن نامجون هیونگ تقصیر منه... اکه انقدر بهش اصرار نمی کردم برام حموم پیدا کنه مریض نمی شد.
اشکایی که می خواست روی صورتم جاری شه پس زدم. الان که تهیونگ بهم خیره شده نمی تونم گریه کنم. نباید ضعفم رو ببینه... نباید به خاطر دو قطره اشک من خودش رو از جفتاش جدا کنه. پاهام رو سریع تر حرکت دادم و به پشت درخت ها که رسیدم به اشک های شورم اجازه ریختن دادم.
نامجون هیونگ اینقدر بهم کمک کرد و من جواب محبت هاش رو اینطوری دادم. باعث شدم مریض بشه... باعث شدم درد بکشه... باعث شدم حالش بد بشه...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و بیشتر هق هق کردم. قبلا وقتی گریه می کردم تا یه مدت خالی می شدم. تا یه مدت احساس بدی نداشتم ولی الان دیگه اینطور نیست. روز به روز بغض توی گلوم بیشتر میشه و هر چی گریه می کنم تموم نمیشه...
با شنیدن قدم های یه نفر سرم رو روی پاهام گذاشتم و سعی کردم لرزش شونم رو متوقف کنم. این بو... بوی خوش جفتمه؟
می تونم بهش اعتماد کنم؟ الان واقعا به یه نفر نیاز دارم تا باهاش حرف بزنم و خودم رو خالی کنم. به یه بغل گرم و پر از عشق نیاز دارم... بهم می دتش مگه نه...
البته اونم وقتی که بفهمه نمی تونم براش توله بیارم ولم می کنه پس الان می تونم از وجودش استفاده کنم.
می خواستم ازش درخواست یه آغوش کنم اما قبل از اون توی آغوشش فرو رفتم.
- هییش آروم باش کوچولوی من آروم باش... الان توی بغل آلفایی... می تونی تا دلت می خواد گریه کنی... هیچ اشکالی نداره نعنا کوچولوی خوشگلم... آلفا همیشه اینجاست تا مواظبت باشه...
فین فینی کردم، مشت بی جونی به شونه بی جونش زدم و گفتم: من کوچولو نیستم!
خندید و گفت: البته پسرکم. تو خیلی قوی تر از اینی که بهت بگم کوچولو...
دیگه سکوت کرد. منم به هق هق هام ادامه دادم. اگه بفهمه نمی تونم بچه دار بشم حتما همین جور ولم می کنه و میره.
زود خودم رو جمع جور کردم و از بغلش بیرون اومدم.‌
- خوبی شیرینکم؟
- اوهوم...
بعد از اینکه کمکم کرد بلند شم گفت: نامجون هیونگ به من سپرد ببرمت حموم... بهم اجازه می دی؟
- لازمه دنبالم بیای؟
- گفت اگه بیام بهتره... لباس و حوله بهت بدم...
- خب پس دنبالم بیا...
رایحه‌ش آرومم می کرد پس اجازه دادم.
بوسه ای روی پیشانیم گذاشت و پرسید: اجازه دارم لبات رو ببوسم؟
حس عجیبی داشتم. شوگا داشت برای حس کردن اون لب ها له له می زد. خودم چی؟ خودم راضی بودم؟
- باشه نمی بوسمت خودت رو اذیت نکن.
خر خر ناراضی شوگا رو شنیدم ولی چیزی نگفتم و پشت سر هوسوک راه افتادم.
خیلی زود به حموم رسیدیم. قسمتی از دیوار حموم فرو ریخته بود که هوسوک روی اون قسمت ملافه ای انداخت. چراغ قوه ای به دستم داد و گفت: تو برو حمومت رو بکن نامجون هیونگ آدرس کمد لباساش رو بهم گفته می رم برات لباس بیارم.
سری تکون دادم و وارد حموم شدم. لباسام رو در آوردم و مشغول شستن خون روی بدنم شدم. وقت زیادی گرفت ولی همین که تمیز شده بودم کافی بود. نفس راحتی کشیدم که چشمم خورد به تیغی که روی طاقچه حموم بود. می تونستم الان تمومش کنم؟ احتمالا تا موقعی که هوسوک می فهمید دیگه خیلی دیر شده بود.
تیغ رو برداشتم و به مچ دستم نزدیک کردم. نباید بترسم. وقتی این کار رو بکنم دیگه نه غمی، نه دردی و نه دردسری رو حس نمیکنم. دیگه راحت می شم. مایه عذاب کسی نیستم.
با فکر کردن به این موضوع لبخندی روی لبم اومد. تیغ رو روی دستم فشار دادم و به بیرون اومدن خون ازش خیره شدم. درد داشت ولی از درد شکسته شدن قلب و روحم بیشتر نبود. احساس سستی می کردم ولی دیگه برام اهمیت نداشت. یعنی اینطوری دیگه راحت می شم؟
_________________________
های 👋🏻
چه خبرا؟
تو پارت بعد منتظر انفجار رابطه سپ باشید😍

I'm not omega Where stories live. Discover now