part 14

319 40 13
                                    

- از هول حلیم نیوفتی تو دیگ!
ته سریع از ماشین پیاده شد و گفت: مواظبم دیگه هیونگ...
جین لبخندی زد و گفت: همین الانشم شصت پات داره میره تو چشمت چه مواظبتی می خوای بکنی؟ دیدن پارک جیمین انقدر ارزش نداره ها!
- هیونگ می دونستی کیم نامجونم همین الان توی همین کمپانیه؟
- چییییییی؟! تهیونک باید منم با خودت ببری...
البته واسه سر و صدا کردن دیگه خیلی دیر شده بود چون تهیونگ‌ رفته بود. پس به ناچار فقط ماشینو روشن کرد و از اونجا رفت.
تهیونگ همین طور که بدو بدو به سمت در کمپانی می رفت، گوشی را از جیبش بیرون آورد و شماره یونگی را گرفت.
- الو؟
- هیونگ من الان در کمپانیم... همین طور می زارن بیام تو؟
- چند دقیقه صبر کن خبرت می کنم...
یونگی گفت و تلفن را قطع کرد.
رو به بقیه افراد حاضر در اتاق کرد و خبر داد: تهیونگ دم دره...
نگاهشو به جیمین و هوسوک داد و پرسید: قراره چیکار کنید؟
هوسوک نفسش را بیرون داد و گفت: من سر بادیگارد های دم در رو گرم می کنم و تو میری و میاریش همین جا... تو اتاق مشترک جیمین و نامجون.
- اوکی...
نقشه فورا و بدون هیچ دردسری انجام شد و حالا تهیونگ اینجا بود. کنار جیمین. در حالی که داشت باهاش عکس می گرفت.
در یک لحظه زمین لرزید. یونگی حسش کرد. زیر پاهاش داشت خالی می شد. به عنوان یه بادیگارد چیکار باید می کرد؟
می دانست اتفاقی که در حال رخ دادن است چیز عادی نیست.‌ فرو نشست زمین یا... زلزله؟ اگه زلزله باشه احتمالا خیلی ها آسیب ببینن...
همه این ها به یک باره از ذهنش گذشت و تنها یک  فکر به ذهنش آمد. پس همان را به عمل آورد. خود را روی تن جیمین انداخت تا از او محافظت
کند. شاید بعداً خود را به خاطر اینکه سرپناه تهیونگ نشده سرزنش می کرد اما حالا این تنها چیزی بود که به ذهنش رسید.
صدای دلخراش ریختن سنگ ها روی هم... جیغ افراد حاضر در کمپانی... و حتی صدای تهیونگ و هوسوک که صدایش زدن. متوجه همش می شد اما مغزش توان آنالیزش رو نداشت.
به یکباره همه این ها تمام شد و سکوت کرکننده ای فضا را فرا گرفت. گرمی بدن جیمین رو زیر تنش حس می کرد. همین لبخندی روی لبش آورد. شونه اش به شدت درد و می کرد می سوخت و یه جوری انگار... خیس بود؟ اگه خیس بود یعنی خونی بود؟
سعی کرد بلند شه تا هم یه نگا به وضعیت دستش بندازه و هم فشار کمتری به جیمین وارد کنه اما یه تکون کوچیک کافی بود تا درد از شونه اش شروع شه و تمام بدنش رو بگیره و ناله نسبتا بلندی از سر درد بکنه...
- یونگیا حالت خوبه؟ می تونی بلند شی؟
جیمین با نگرانی پرسید و سعی کرد تن یونگی رو از روی تنش کنار بزنه اما فایده نداشت. نگرانی سرتاسر وجودش را گرفت. نکنه اتفاقی براش افتاده بود؟
با دیدن قطره خونی که از شونه یونگی چکید و روی صورتش فرود آمد هین ترسیده ای کشید. دوباره تلاش کرد بلند شه اما دست و پاش زیر سنگی گیر کرده بود و تکون خوردن رو براش سخت و بلند شدن رو غیر ممکن می کرد.‌
- جیمینا حالتون خوبه؟
جیمین با شنیدن صدای نامجون فورا جواب داد: من آره ولی درمورد یونگی مطمئن نیستم.
- بدنش گرمه؟
- آره ولی خون ریزی داره...
نامجون نفسش را آسوده بیرون داد و به سختی از جاش بلند شد و چهار دست و پا به سمت دو پسر آمد.
- یونگیا صدای منو می شنوی؟
یونگی به سختی گفت: خو...بم...‌
- یه ذره تحمل کن می خوام از روی جیمین بلندت کنم...
بعد سر و کمر یونگی رو گرفت و از روی تن جیمین بلند کرد که نتیجه اش ناله دردناک پسر بود. او را جوری که به شانه اش فشار نیاید روی زمین دراز کرد و پرسید: حالت خوبه؟
یونگی خیلی آروم سر تکون داد و به سختی چشمانش را باز کرد. بعد لب های خاکی اش را از هم فاصله داد و گفت: تهیونگ...
- الان می رم پیشش... نگران نباش...
رو به جیمین که هنوز زیر سنگ ها گیر افتاده بود کرد و گفت: من می رم ببینم بقیه کجان و تو چه وضعیتین..‌.
جیمین به سر تکون دادنی بسنده کرد. اول سمت تهیونگ رفت. گوشه ای افتاده بود و صورتش را از درد جمع کرده بود اما به نظر آسیب دیدگی شدید یا حداقل خون ریزی نداشت.
- حالت خوبه تهیونگا؟
- خوبم...
کمکش کرد بلند شه و پرسید: کجات درد می کنه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و در حالی که به سینه اش چنگ می زد جواب داد: چیزی نیست... بیماری قلبی دارم... یونی هیونگم خوبه؟
- بدکی نیست... بلند شو ببرمت پیشش...
- چشم...
تهیونگ هم به کمک نامجون بلند شد و کنار یونگی نشست. با دیدن وضعیت هیونگش اشک توی چشماش جمع شد ولی خودش رو کنترل کرد و پرسید: خوبی یونی هیونگ؟
یونگی به سختی لبخندی زد و گفت: خوبم ته خوبم...
هوسوک خودش به محض بیدار شدن بلند شد و به سمت جمع سه نفره رفت. نگاهی به شرایط جیمین و یونگی انداخت و پس از آنالیز آن مشغول کنار زدن سنگ ها از روی تن جیمین شد.
بعد از اینکه سنگ ها را کنار زد پرسید: خوبی؟
- من خوبم... یونگی چطوره؟
- نمی دونم...
هردو با به سمت یونگی رفتند.
- یونگیا چرا اینکارو کردی؟ لازم نبود خودتو بندازی روی من!
- من خوبم جیمین... بعدشم... وظیفه‌م... بود ازت محافظت کنم... و انجامش دادم...
بوسه ای که از طرف جیمین روی پیشانی اش نشست او را به خنده انداخت.‌
- آییییی نامجون هیونگ...
- یه ذره تحمل کن بچه! خیر سرت آلفایی...
جونگکوک با ناله گفت: آخه هیونگ پام‌ خیلی درد می کنه...
- دارم بهت بگم پات شکسته اونوقت انتظار داری درد نکنه؟
- هیووونگ یه کاری بکن خب!
- به نظرت چیکار می تونم بکنم توی این شرایط؟
- نمی دونم ولی یه کاری بکن!
- فعلا بلند شو بریم پیش بقیه...
- هیونگ اونجوری که دردم بیشتر میشه...
نامجون زیر بغل پسر رو گرفت و گفت: بلند شو انقدر لوس بازی در نیار!
بالاخره با هر سختی بود کوک و نامجون هم پیش بقیه اومدن‌.
نامجون کنار یونگی نشست و گفت: یونگیا می زاری شونت رو ببینم؟
جیمین هم پشت سرش گفت: اینو اینجور نگاه نکنا مدرک دکتری داره..‌.
نامجون بی توجه به بحث رو به هوسوک کرد و گفت: اگه هنوز تو اتاق من باشیم یه جعبه کمک های اولیه ابنجا باید باشه میشه دنبالش بگردی؟
- خیله خب...
هوسوک بلند شد و بعد مشغول گشتن توی اتاق خاکشیر شده نامجون شد. سقف فقط به خاطر یک ستون استوار مونده بود و شاید زنده موندنشون هم برای همین بود.
نامجون رو به جیمین کرد و گفت: جیمینا بیا کمکم.... کمکش کن بلند شه و کتش رو در بیار...
یونگی که به خاطر خون ریزی شدیدش ‌به شدت بی حال بود، با کمک جیمین نشست.‌ جیمین پسر رو نگه داشت و نامجون تلاش کرد خودش کت مشکی رنگ پسر رو از تنش دربیاره اما تنها کافی بود دستش به شونه یونگی برخورد کنه تا یونگی چهره‌اش را از درد در هم بکشه.
جیمین با مهربونی گفت: یونگیا می دونم درد داره ولی اگه نامجون شونه‌ت رو ببینه شاید تونست کاری کنه دردت کمتر شه...
بعد اول آستین کت رو از شونه سالم یونگی بیرون آورد و با همین کار کلی از درد این فرایند دردناک کم کرد.
پیرهن سفید رنگش کاملا با خون قرمز شده بود.
- اینم در بیار...
جیمین هم به اطاعت از حرفش شروع به باز کردن دکمه های لباس یونگی کرد. اون رو هم به همون روش در آورد.
خود جیمین با دیدن زخم عمیق روی شونه یون چشمانش را بست. اما نامجون نفسش را پر از استرس و ترس بیرون داد. با این عمق که از زخم می دید ممکن بود یونگی از خون ریزی بمیره.
طولش حدود ده سانتی متر بود و عمقش در حدی بود که استخوان پشت شونه پسر پیدا شده بود. خون به سرعت از زخم بیرون می ریخت و پسر را ببشتر می ترساند.
سویشرت خودش رو در آورد و روی زخم یونگی فشرد تا خون کمتری از زخم بیرون بیاید. بعد رو به جیمین کرد و دستور داد: جیمینا تنش رو کامل به خودت تکیه بده تا انرژیش رو به خاطر نشستن هدر نده...
جیمین سری تکون داد و شونه راست یونگی رو به همراه قسمت زیادی از کمرش رو به سینه خودش تکیه داد. نامجون هم سویشرتش رو به شونه یونگی بست تا نیاز نباشه اون رو نگه دارد.
لباس هردو مخصوصا جیمین حسابی خونی شده بود اما هیچ کدام اهمیت نمی دادند. هردو به شدت نگران یونگی بودند و از اونها نگران تر تهیونگ بود. کسی که با چشمای نگران و پر از اشک به بدن غرق در خون هیونگش خیره بود هر از گاهی هقی می زد.‌ و جونگکوک که با دل خون به چشمای اشکی تهیونگ و صورت نگران و مضطرب جیمین نگاه می کرد و قلبش آتیش می گرفت.
هوسوک بالاخره با جعبه کمک های اولیه برگشت و با لبخند خبر داد: پیداش کردم...
لبخندش با دیدن وضعیت یونگی محو شد و نگران به سمتش رفت. دستش را روی لپ پسر کشید و با دیدن چشمای بستش پرسید: یونگیا بیداری؟ حالت خوبه؟
یونگی در جواب فقط برای ثانیه ای چشمانش را باز کرد و دوباره آن را بست. مشخص بود که بی حاله... مشخص بود که توان ادامه دادن نداره...
نامجون شیشه بتادین رو برداشت و بعد از ریختن آن روی تکه ای پانسمان، اون رو خیلی آروم روی زخم یونگی گذاشت. چشمای یونگی جوری که انگار جن تسخیرش کرده باشه باز شد. می سوخت... خیلی می سوخت. ناله ای کرد. اما توانی نداشت برای همین صدایش به کسی نرسید.‌
نامجون شروع به بخیه زدن کرد. با هر بار وارد شدن نخ بخیه داخل پوستش قطره اشکی از چشمای نیمه بازش می افتاد. از این گریه های از سر درد هم کسی با خبر نشد به جز تهیونگ و هوسوک که به صورتش خیره شده بودند.
نامجون بعد از زدن بیست تا بخیه تونست زخم رو ببنده و مشغول پانسمان کردن زخم یونگی شد. بعد هم شونه‌ش رو طوری که زیاد تکون نخوره به بدنش بست تا تکون نخوره.
رو به بقیه کرد و پرسید: می‌دونم سوال عجیبیه ولی کسی اینجا چیز یخی نداره؟
تهیونگ بی سر و صدا اشکاش رو پاک کرد و از داخل کوله ای که روی دوشش قمقمه آبی بیرون آورد و گفت: نمی دونم چقدر یخه و به دردت می خوره یا نه ولی موقع اومدن از تو یخچال برداشتم.
نامجون تشکری کرد و بطری را گرفت و روی شونه یونگی گذاشت.
هوسوک پرسید: حالش چطوره؟
نامجون جواب داد: شونه‌ش دررفته ولی همین که تونستم زخمش را بخیه بزنم دیگه خوبه...
همه نفس راحتی کشیدند. صدای از ته چاه یونگی بلند شد: نامجون... هیونگ میشه... بهم آب بدید؟
نامجون قرص مسکنی برداشت و در حالی که آن را داخل دهان یونگی می گذاشت گفت: بیا همراهش این قرص رو هم بخور تا دردت هم بشه....
یونگی به حرفش عمل کرد. همون لحظه صدای تلفنش هم بلند شد.
- ته... احتمالا جین هیونگِ... می تونی جواب بدی؟
تهیونگ سری تکون داد و گوشی رو از جیب شلوار پسر بیرون آورد و جواب داد:
- کجایین یونگیا؟ خوبی ته پیشته؟ اون خوبه؟
ته جواب داد: هیونگ ما خوبیم...
- چرا تو جواب دادی ته؟ گوشی رو بده یونگی ببینم..
- هیونگ اونم خوبه نگران نباش!
- اگه خوب بود تو جواب نمی دادی گوشی رو بده بش! وای نکنه اصلا مرده تو به من هیچی نمی گی؟
- هیونگ مرده چیه دیگه زبونتو گاز بگیر!
- پس گوشی رو بده بهش! من تا باهاش حرف نزنم آروم نمی شم.
- خیله خب...
تهیونگ به ناچار گوشی رو روی گوش یونگی گذاشت و گفت: هیونگ می خواد مطمئن بشه خوبی...
- الو...
- وای خدا یونگ خوبی؟ چرا اینقدر صدات بی حاله؟
- چیزی... نیست...
- از حرف زدنت معلومه الان کجایین؟ هنوز تو کمپانین؟
- اوهوم
- گیر افتادین؟
بونگی که تا الان بهش فکر نکرده بود گفت: نمی دونم....
نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: آره...
- می رم به نیروهای جست و جو گر گزارش می دم بیان دنبالتون خب؟ اصلا نگران نباش!
- چشم...
- فعلا گوشی رو بده به ته...
تهیونگ خودش گوشی برداشت و مشغول صحبت با جین شد.
- واقعا... اینجا... گیر افتادیم؟
- آره
جیمین کوتاه جواب داد.
- وای نه...
نامجون گفت: بیخیال یونگی... همین که حالت خوبه با هم از پسش بر میایم...
- نه مشکل.... اون نبست... من فردا فاکینگ هیت می شم!

I'm not omega Where stories live. Discover now