یونگی به محض ورود به عمارت آجوشی، بدون لحظهای درنگ به سمت اتاقی که هوسوک در آن بود حرکت کرد. تهیونگ و جونگکوک نگاهش را دنبال کردند، اما چیزی نگفتند. او باید اول به دیدن هوسوک میرفت.
در طول راه، قلبش تند میزد. تصویری از هوسوک، زخمی و دردکشیده، بارها در ذهنش مرور میشد. وقتی جلوی در اتاق رسید، برای لحظهای مکث کرد، نفس عمیقی کشید و در را آرام باز کرد.
هوسوک روی تخت دراز کشیده بود، اما صورتش همچنان خسته و رنگپریده بود. وقتی چشمش به یونگی افتاد، لبخند محوی زد و با صدایی خفیف گفت: «یونگی... بالاخره اومدی.»
یونگی لبخندی زد و به سمتش رفت. دست هوسوک را گرفت و کنار تختش نشست. «چطوری؟ حالت بهتره؟»
هوسوک سری تکان داد و گفت: «بهترم. ولی مهمتر از من، تو چطوری؟ و کوچولومون؟»
یونگی با لحنی آرام و مطمئن گفت: «من خوبم. نگران نباش. تازه از پیش دکتر اومدم. کوچولوی ما کاملاً سالمه، هیچ مشکلی نیست.»
هوسوک با شنیدن این حرف، لبخندی واقعی زد. چشمانش پر از اشک شد و با صدایی که کمی لرزان بود گفت: «خداروشکر... این بهترین خبریه که میتونستی بهم بدی.»
یونگی دستش را روی گونه هوسوک گذاشت و آرام گفت: «حالا تو باید استراحت کنی. ما به تو نیاز داریم، پس لطفاً به فکر خودت باش.»
هوسوک سرش را به نشانه تأیید تکان داد، اما در چشمانش نگرانی موج میزد. «یونگی... نمیدونم اگه بلایی سرمون بیاد، این کوچولو چطور بدون ما بزرگ میشه...»
یونگی با لحنی جدی اما آرام گفت: «هیچ بلایی سرمون نمیاد. همهمون کنار هم میمونیم. تو فقط قوی باش و خوب شو. من کنارت هستم.»
چند لحظه سکوت بینشان حاکم شد. هوسوک آرام پلکهایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. یونگی دست او را محکمتر فشرد، انگار که میخواست به او امید بدهد.
یونگی زیر لب زمزمه کرد: «ما از این هم میگذریم. برای مروارید کوچولومون، برای همهمون...»
بعد از اینکه یونگی از خواب بودن هوسوک مطمئن شد، به سمت دفتر آجوشی رفت. در طول مسیر، افکارش درگیر بودند. او باید کاری میکرد. احساس میکرد این بار، تنها راهی که میتواند امنیت خانوادهاش را تضمین کند، این است که خودش وارد عمل شود.
وقتی به دفتر آجوشی رسید، در زد و بعد از شنیدن صدای "بیا تو"، وارد شد. آجوشی پشت میزش نشسته بود و داشت با چندین نفر تلفنی صحبت میکرد. با دیدن یونگی، تلفنش را قطع کرد و گفت: «یونگی، حالت چطوره؟ بچهها خوبن؟»
یونگی بیمقدمه گفت: «بچهها خوبن، ولی من اومدم تا درمورد پدر و پسر پارک حرف بزنم. شنیدم پدرش رو گرفتی؟»
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
