part 3

504 83 7
                                    

فلش بک(این یه جورایی چیزیه که یونگی تو بی هوشیش داره می بینه شاید نباید اسم فلش بک روش گذاشت ولی خب...)
- می دونی نارنگی، هیچ کسی دوست نداره با من  دوست بشه خب؟ می خواستم تورو با دوستم بخورم اما.... اما هق... حالا همینطوری می خورمت...
پسر بچه با گریه مشغول پوست کردن نارنگی بزرگی شد که در دست داشت. پشت درخت بزرگی در حیاط مهد کودک نشسته بود و مثلا مخفی شده بود و اشک می ریخت.
- هوم تو خیلی خوشمزه ای... کاش یکی دیگه هم بود باهم می خوردیم... مامان می گفت اگه چیزی رو با هم بخوریم خوشمزه تره... اگه تورو با یکی دیگه بخورم حتما مزه بهشت می دی..
یک چهارم نارنگی را توی دهان کوچولوش جا داد و همانطور که آن را می جوید، شروع به هق هق کرد.
- چلا گرچه می تنی؟(چرا گریه می کنی؟)
یونگی نگاهی به پسر کوچولوی روبرویش انداخت. لپ های تپلش آویزان بود و موهای فرفری اش تا پیشانی می رسید. لب های غنچه شده اش به هم چفت شده بود و صداهای عجیب و غریبی از میانشان بیرون می آمد.
ته کنار یونگی نشست و پرسید: به منم تارنکی می تی؟( به منم نارنگی می دی؟)
یونگی فین فینی کرد و متقابلا پرسید: تو می خوای با من دوست بشی؟
- ننی دونم، فعلا باید بهم تارنکی بدی...
- نارنگی می خوای بخوری؟
- اوهوم... بهم می تی؟
- آره مامانی میگه من مهربونم... آدمای مهربون به بقیه نارنگی می دن...
- اوهوم تو مهلبونی... من امتوز توراتیم یادم لفته بود... تو بهم توراتی دادی، پس مهلبونی...(اوهوم تو مهربونی... من امروز خوراکیم یادم رفته بود تو بهم خوراکی دادی پس مهربونی...)
- یعنی باهام دوست می شی؟
- دوش می شم... من ته ته کوچولوام... چال شالمه... اشم تو دیه؟( دوست می شم... من ته ته کوچولوام... چهار سالمه.... اسم تو چیه؟)
- اسم من یونگیه.... من شیش سالمه....
تهیونگ لبخند باکسی ای زد و گفت: تو یون یونی!
پایان فلش بک
با پیچیدن بوی مضخرف بیمارستان توی دماغش از جا بلند شد. ناله ای به خاطر سردردش کرد و دو و پلکش را از هم فاصله داد. چیزی به خاطر نمی آورد. برای چه اینجاست؟ چرا هیچکس در این اتاق همراهش نبود. تهیونگ کجا بود؟ با فکر کردن به تهیونگ همه چیز را به خاطر آورد. گیج روی تخت نشست و شرایط اتاقی که در آن بستری بود، بررسی کرد. سرمی توی دستش بود و با همان لباسی که امروز صبح آن را به تن کرده بود. سرم را از دستش بیرون کشید و بدون توجه به چیز دیگری به سمت بخش پذیرش رفت و پرسید: اتاق کیم تهیونگ کجاست؟
پرستار مکثی کرد و بعد از نگاه کردن به سیستم جواب داد: اتاق ۲۱... انتهای راهرو...
تشکری کرد و دوان دوان به سمت اتاق رفت.
- ته خوبی؟
تهیونگ روی تخت و جین روی صندلی کنارش به خواب رفته بودند. لبخندی زد و گوشه تخت نشست. با تیر کشیدن ناگهانی دستش توجه خود را به آن داد. سرم از سیم کنده شده بود و سوزن آن در دستش مانده بود. صورتش را در هم کشید و بلند شد تا دکتر را پیدا کند. انقدر نگران ته بود که حتی متوجه نشده بود.
دکتر بعد از کلی غر زدن سوزن را بیرون آورد و دستش را با باند بست. بعد هم مرخصیش کرد و او را تنها گذاشت.
یونگی باز به اتاق تهیونگ رفت. اینبار هر دو بیدار بودند.
- ته حالت خوبه؟
وی سری تکان داد و گفت: خوبم هیونگ... هنوز وی صدام کن...
- ته ترسیده؟
- نه داره خوش میگذرونه... توی جنگل با یکی دوست شده در ضمن از بیمارستان هم متنفره پس فعلا من اینجام.
یونگی با لبخند بوسه‌ای روی پیشانی اش گذاشت.
یونگی به سمت جین چرخید و خواست حرفی بزند که صدای گوشی مانعش شد.
با دیدن زنگ هشدار ساعت چهره متفکری به خودش گرفت و با به خاطر آوردن دلیل آن از جا پرید و گفت: اوه اوه.... نیم ساعت وقت دارم... هنوز باید برم خونه لباس عوض کنم تازه تا کمپانی هم بیست دقیقه راهه... به موقع نمی رسم...
- بدو سوار ماشین شو می رسونمت...

I'm not omega Where stories live. Discover now