خانهای که همیشه پر از حس زندگی و انرژی بود، این بار با ترکیب غافلگیریها و شادیهای کوچک، به محلی برای گرمترین گفتوگوها و خندهها تبدیل شده بود.
صدای اعتراض یونگی که از آشپزخانه بلند شد، باعث خندهی بلند اوما و آجوشی شد.
- اوما، هزار بار گفتم به من نگو کوچولو!
اوما با خندهی ریز، نگاهی به آجوشی کرد و گفت: ببین چقدر حساسه! هنوز همون بچه شیطون من مونده.
یونگی با دستمالی در دست، وارد سالن شد و با اخمی که تلاش میکرد جدی به نظر برسد، به اوما گفت: خب، حالا که شما دو تا اینقدر خوب همدیگه رو میشناسید، چرا تا حالا چیزی نگفتید؟
اوما نفس عمیقی کشید و گفت: راستش، همهچیز از اون روزی شروع شد که ماشینم خراب شد. داشتم وسط خیابون درمانده میشدم که این مرد اومد و کمکم کرد. بعد از اون، چند بار به خاطر کارای دیگهای که پیش اومد، با هم برخورد کردیم و... خب، به همین سادگی رابطهمون شروع شد.
آجوشی لبخندی زد و گفت: من نمیتونستم نسبت به زنی به این قدرت و جذابیت بیتفاوت باشم.
اوما لبخند زد و دستی روی پیشانیاش کشید: خب، حالا که همهچیز رو میدونید، میتونم کمی راحتتر باشم.
هوسوک که از حرفهایشان شوکه شده بود، دست به سینه ایستاد و گفت: ولی هنوز باید ازت مطمئن بشیم، آجوشی! اوما برای ما خیلی مهمه.
آجوشی سری تکان داد و با لبخندی جدی گفت: میفهمم، و قول میدم که ازش خوب مراقبت کنم.
اوما که هنوز از صحبتهایش با یونگی و هوسوک خنده بر لب داشت، با لبخندی بلند گفت: خب دیگه بچهها، به نظرم حالا وقتشه این بحث رو ببندیم و کمی درباره روزای خوب حرف بزنیم.
یونگی، با اخمی ساختگی که سعی داشت جدی باشد، دست به کمر ایستاد و گفت:
اوما، این قضیه به این راحتیا هم نیست! حالا که تصمیم گرفتی وارد رابطه بشی، ما باید مطمئن شیم که این آجوشی واقعاً لایقت هست.
آجوشی که متوجه لحن شوخیآمیز یونگی شده بود، خندید و گفت: من آمادهام هر آزمونی که دارید رو قبول کنم. ولی در نظر داشته باشید که من فقط برای شاد کردن مادر شما اینجام، نه برای اثبات خودم به شما دو تا پسر بچه.
اوما که از این مکالمه کلی لذت میبرد، با خنده گفت: هی، هی! دیگه بیخیال همدیگه بشید. هرچی باشه، امروز روز خوبیه، بیاید خرابش نکنیم.
قبل از اینکه مکالمه ادامه پیدا کند، صدای زنگ در دوباره سکوت فضا را شکست. هوسوک، که هنوز کمی به موضوع رابطه اوما حساس بود، به سمت در رفت و آیفون را برداشت.
- کیه؟
تصویر نامجون، با یونا که روی شانهاش خوابیده بود و جین که پشت سرش ایستاده بود، روی صفحه ظاهر شد.
یونگی لبخندی زد و در را باز کرد: هیونگا اومدن.
چند لحظه بعد، نامجون و جین وارد خانه شدند. نامجون یونا را به آرامی در آغوش گرفته بود و لبخندی گرم به هوسوک و یونگی زد: امیدوارم مزاحم نشده باشیم. ما باید بریم دکتر و نمی شد یونا رو با خودمون ببریم.
هوسوک با خوشرویی گفت:
هیونگ این حرفا چیه می زنی؟ اینجا خونهی خودتونه. یونا هر وقت بخواد اینجا جای خودشو داره.
یونا با چشمانی نیمهباز و خوابآلود به یونگی نگاه کرد و با صدایی آرام گفت: عمو یونی، میشه بومونم ایجا تنایی پیشتون؟
یونگی به آرامی او را از نامجون گرفت و با نگاهی پر از محبت گفت:
معلومه که میتونی، کوچولو. اینجا همیشه جای توئه.
بعد نگاهش رو به جین داد که استرس و اضطراب توی هر حرکتش مشخص بود کرد و گفت: هیونگ مگه نرفتین کافه که یه ذره آروم بشی؟
جین اول نگاهی به دستای لرزون خودش داد و بعد گفت: نمی دونم یون.... خیلی خیلی استرس دارم....
یونگی که از ترس جین با خبر بود، دستش را روی شانه جین گذاشت و با صدایی ملایم گفت:
جین، همهچی درست میشه. گاهی اوقات استرسهای بیدلیل باعث میشه فکرای بیخود سراغمون بیاد. به نامجون اعتماد کن، به خودت اعتماد کن. هر مشکلی هم باشه، حل میشه.
جین نگاهی به یونگی انداخت و لبخند کمرنگی زد: ممنونم، یونگی. حرفات همیشه به دلم میشینه.
یونا که حالا کاملاً از خواب بیدار شده بود، با هیجان گفت: عمو یونی، برام قشه میگی؟
یونگی خم شد، او را بغل کرد و گفت: البته! ولی اول باید بابا و پاپات رو بفرستیم پیش دکتر. بعدش فقط من و توئیم و کلی قصه!
نامجون که حالا کمی آرامتر به نظر میرسید، لبخندی زد و دستش را به پشت جین گذاشت: خب دیگه، بهتره ما بریم. ممنون که مراقب یونا هستید.
پس از خداحافظی، نامجون و جین خانه را ترک کردند. یونگی یونا را روی کاناپه نشاند و با لبخندی گفت: خب حالا، میخوای کدوم قصه رو برات بخونم؟
یونا با چشمانی پر از ذوق گفت: اون قشهای که درباره ازدها و شوالیهست!
هوسوک با خنده گفت: هی، پس قصه من چی؟ میخواستم برات داستان یه سرآشپز جادویی رو تعریف کنم.
یونا با شیطنت گفت: خب، هر دو تا قشه رو میخوام!
خانه دوباره پر از خندههای کودکانه یونا و تلاشهای یونگی و هوسوک برای شاد کردن او شد. در همین حال، اوما و آجوشی، کنار هم روی صندلی نشسته بودند و با نگاهی محبتآمیز به این صحنه نگاه میکردند. اوما با خنده گفت: دیدی؟ گفتم پسرای من کمنظیرن. حالا میفهمی چرا اینقدر سختگیرن؟
آجوشی سری تکان داد و گفت: حالا دیگه میفهمم. ولی این سختگیریها باعث شده خانوادهای اینقدر گرم و صمیمی داشته باشی.
اوما لبخندی زد و گفت: بله، این خانواده همه دنیای منه.
خانه پر از صداهای گرم، لبخندهای صادقانه و محبتهایی بود که میشد آنها را در هوا حس کرد.
ــــــــــــــ&ـــــــــــــــ&ـــــــــــــ
های 👋🏻
ازتون شکایت دارما حتما باید یه بلایی سر یکی بیارم تا کامنت بزارید؟
من رفتم برای جین نقشه های شیطانی بکشم اصلا🚶
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
