یونگی، خسته از تمام لحظات سختی که پشت سر گذاشته بود، در آغوش هوسوک به خواب رفت. بدنش هنوز از ضعف و خستگی لرزان بود، اما این تنها چیزی بود که توانسته بود پس از زایمان تجربه کند. در کنار هوسوک، احساس امنیت میکرد و همین آرامش را به او میداد. هوسوک که با دستهای محکم و مهربانش یونگی را در آغوش گرفته بود، به آرامی نفس میکشید و گاهی با نگاههای عاشقانه به صورت بیهوش و آرام او خیره میشد.
چند دقیقه بعد، در را باز کرد و نامجون وارد اتاق شد. او قدمهایش را با دقت و آرام برداشت تا مزاحم خواب یونگی نشود، اما وقتی نوزاد را دید که در کنار پدر در آغوش هوسوک خوابیده بود، نگاهش به سرعت از نوزاد به هوسوک تغییر کرد.
«هوسوک، باید به بیمارستان برید.» صدای نامجون جدی و پر از نگرانی بود. «هم بند ناف نوزاد رو باید ببرن و هم یونگی نیاز به معاینه داره.»
هوسوک که هنوز در بغل یونگی گیر افتاده بود و سرش در حال حاضر روی شانهی او قرار داشت، سعی کرد تا خود را کنترل کند و بدون نشان دادن هیچگونه احساسی، به نامجون جواب داد:«باشه، میریم.» اما بغضی که در صدایش نهفته بود، به وضوح از لبهایش فرار کرده بود.
نامجون که از نگاه هوسوک چیزی متوجه شده بود، در چند قدم به سمت او آمد و دستش را روی شانهاش گذاشت. نگاه نامجون به چشمهای هوسوک دوخته شد و آنجا بود که او متوجه شد هوسوک چه چیزی را پنهان کرده است.
«هوسوک...» نامجون با لحنی نرمتر گفت. «نگران نباش. همهچیز خوب پیش میره.»
اما هوسوک نتوانست چیزی بیشتر از این بگوید. صدای هقهقش در سینهاش گیر کرد و با صدای آرام، مانند کسی که تمام جهانش را از دست داده باشد، گفت:«فکر میکردم هر دوتاشون رو از دست میدم...»
این جمله همچنان در فضای اتاق پر شد. ناگهان هوسوک که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش شکست و اشکهایش بیوقفه از چشمانش جاری شد. نامجون که همیشه هوسوک را فردی محکم و بیاحساس میدید، حالا به وضوح درد و استرسی که او در دل داشت را درک کرد.
با دلسوزی و بدون اینکه چیزی بگوید، نامجون هوسوک را در آغوش گرفت. دستهای قوی نامجون دور بدن هوسوک حلقه شد، مانند برادر بزرگتری که در لحظات سخت، حمایتگر است.
«هوسوک... من اینجام. ما اینجا با همیم.»
هوسوک با تمام ضعفی که در بدنش احساس میکرد، خود را در آغوش نامجون فرو برد و با اشکهای بیوقفه شروع به گریه کردن کرد. قلبش فشرده میشد، چشمانش پر از اندوه و ترس برای زندگیهای کوچک و معصومی که به تازگی به دنیا آمده بودند.
«نمیدونستم... نمیدونستم چیکار میکردم اگه یونگی... اگه بچه...» هوسوک دوباره جملهاش را با بغض قطع کرد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
I'm not omega
Документальная прозаپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
