وقتی به خانه میرسند، هوسوک به آرامی یونگی را روی کاناپه مینشاند و خودش به سمت ماشین برمیگردد تا صندلی بچه را بردارد. با دقت نوزاد کوچکشان، جونگی، را که هنوز در خواب است، از صندلی بیرون میآورد و به اتاق خوابشان میبرد. تختخواب نرم و بزرگشان را برای او آماده میکند و او را با دقت در میان پتوهای گرم و نرم میخواباند.
یونگی که کمی سرحالتر شده، وارد اتاق میشود و کنار تخت مینشیند. با لبخند خستهای به هوسوک نگاه میکند و میگوید:
- «ما هنوز هیچ وسیلهای برای جونگی نداریم. حتی اتاقش هم آماده نیست...»
هوسوک در حالی که گوشهای از پتوی بچه را مرتب میکند، به یونگی لبخند میزند و با صدایی آرام میگوید:
- «هیچی نیست که نتونیم حلش کنیم. حالا که این کوچولو یک ماه زودتر اومده، باید کمی سریعتر عمل کنیم.»
او گوشیاش را برمیدارد و در کنار یونگی روی تخت مینشیند. با هم شروع به جستوجوی وسایل لازم برای نوزاد میکنند.
..........
نیمهشب بود که صدای گریه جونگی از میان سکوت خانه بلند شد. یونگی که بهخاطر روز طولانی و خستگی هنوز خواب عمیقی نرفته بود، با چشمانی نیمهباز از تخت بلند شد. جونگی کوچک را در آغوش گرفت و سعی کرد او را آرام کند. بعد از چند دقیقه نوزاد کمی آرامتر شد و یونگی به او شیر داد.
وقتی مطمئن شد جونگی دوباره به خواب رفته، او را آرام روی تخت گذاشت و خودش هم کنار هوسوک دراز کشید. اما هنوز پلکهایش کاملاً بسته نشده بود که صدای گریه دوباره بلند شد.
این بار هوسوک هم بیدار شد. با نگرانی به یونگی که حالا دیگر از خستگی نای حرکت نداشت نگاه کرد و گفت:
- «بگیر بخواب، من مراقبشم.»
یونگی در حالی که پلکهایش سنگینتر از همیشه بود، زمزمه کرد:
- «مطمئنی؟ خستهای هوسوک...»
هوسوک لبخند زد و بهآرامی دست یونگی را فشرد:
- «نگران نباش، تو به استراحت نیاز داری. من از پسش برمیام.»
او جونگی را در آغوش گرفت و شروع به راه رفتن در اتاق کرد. با صدای آرام و ملایمی با او حرف میزد:
- «چی شده کوچولو؟ هنوز به این دنیای شلوغ عادت نکردی؟...»
بعد از مدتی بچه کمی آرام شد، اما به محض اینکه هوسوک او را روی تخت گذاشت، دوباره گریه کرد. هوسوک آهی کشید و باز او را بغل کرد. این کار چندین بار تکرار شد و هر بار خستگی بیشتری به چشمانش مینشست.
تا صبح هوسوک با جونگی در اتاق راه رفت و او را آرام کرد، در حالی که هر از گاهی به یونگی که خواب آرامی داشت، نگاه میکرد. با خودش فکر کرد:
- «حتی اگه مجبور باشم هر شب بیدار بمونم، فقط میخوام اونها راحت باشن.»
وقتی اولین پرتوهای خورشید از پشت پردهها به داخل اتاق تابید، جونگی بالاخره خواب آرامی گرفت و هوسوک با نگاهی خسته اما پر از عشق او را بهآرامی کنار یونگی روی تخت گذاشت. خودش هم کنارشان دراز کشید، اما قبل از اینکه بتواند حتی برای چند دقیقه چشمانش را ببندد، صدای گریه دوباره بلند شد...
...
جین و نامجون که در گوشهای از اتاق کنار هم نشسته بودند و مشغول صحبت با هم بودند، ناگهان صدای قدمهای یونا از پشت در آمد. هر دو با دقت به در نگاه کردند و دیدند که دختر کوچکشان با دقت نقاشیای در دست دارد. یونا با گامهای کوتاه و سریع به سمت پدرانش آمد و نقاشی را به دستانش داد.
جین نگاه محبتآمیزی به نقاشی انداخت و نامجون نیز با لبخند و نگاهی پر از عشق به یونا نگاه کرد. یونا با صدای بلند و بیقرار گفت:
- «این نقاشی خانوادمونه! اینجا همه هستن!»
نقاشی پر از رنگهای شاد و زنده بود. در وسط تصویر، یونا خودش را کشیده بود، دستانش به سمت ته هیون و خواهر کوچکش که هنوز به دنیا نیامده، دراز شده بود. در کنارش، جونگی و تهیونگ و بقیه اعضای خانواده به طور واضح در تصویر بودند. هوسوک و یونگی در کنار هم ایستاده بودند، جین و نامجون با لبخند به یکدیگر نگاه میکردند، تهیونگ، جونگکوک و جیمین کنار یکدیگر نشسته بودند.
یونا با چشمانی درخشان به پدرانش گفت:
- «من و ته هیون قرار گذاشتیم که خواهر هواهر خودم باشه و جونگی هم خواهرش بشه! مثل این که هر دو دوتا خواهر داریم!»
جین از شنیدن این حرفها لبخندی زود به لب آورد، اما وقتی یونا ادامه داد، نگاهش کمی احساساتیتر شد.
- «و پاپا، میدونم که شاید نمیتونید یه داداش کوچولو برای من بیارید، ولی جونگی همین که جونگی خواهرم باشه کافیه.»
این حرفها قلب جین را به شدت تحت تأثیر قرار داد. او بیدرنگ دستهای یونا را گرفت و او را در آغوش کشید.
- «عزیزم، تو همیشه برای ما بهترین خواهی بود، هیچ چیزی بیشتر از تو بهدست آوردنی نیست.»
نامجون نیز به نرمی دستش را به پشت یونا گذاشت و در حالی که لبخند میزد، گفت:
- «تو خیلی بزرگ و فهمیدهای. با وجود اینکه کوچولویی.»
یونا با چشمان روشن و لبخندی معصومانه به پدرانش نگاه کرد و گفت:
- «این خانوادمونه، نه؟»
هر دو پدر با لبخند تایید کردند و بغلش کردند. این لحظه پر از محبت و شوق در کنار هم بودن، برای همهشان معنای عمیقی پیدا کرده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های 👋🏻
حمایتاتون کم شده ها فکر نکنید نفهمیدم فقط چون پارت بعد پارت آخره چیزی نگفتم...
فصل دو رو تا یه جاهایی نوشتم و به زودی شروع به گذاشتنش می کنه شاید یه دو ماه دیگه
ممنون که از این داستان حمایت کردید دوستون دارم ♥️
YOU ARE READING
I'm not omega
Non-Fictionپایان یافته✨ یونگی امگای لوس و شیطونی که کل آلفاهای دبیرستان تو فکر اینن چجوری مخش رو بزنن... اما اون آلفایی رو انتخاب می کنه که درسش تموم شده و سه سال ازش بزرگتر تره... اما همه چیز به این سادگی پیش نمی ره... اتفاقی خیلی خیلی بد این پسر کوچولوی ۱۷...
