part 30

230 41 10
                                    

های👋🏻
پارت قبلی انگار مشکل داشته چون اعلانش واسه خودم که نیومده بودو حتی نصف ریدر ها ووتشون نبود واسه همین اگه پارت قبل براتون نیومده و نخوندین قبل از خواندن این پارت برید اون رو بخونید❤️
از اینجا به بعد وارد دور بعدی داستان می شیم که پر از اتفاقات جذاب و هیجان انگیزه پس حمایت هاتون رو از این پارت و پارت های بعد دریغ نکنید 😘
دیگه بیشتر از این پر حرفی نکنم برید برای خوندن پارت⭐

۳ سال بعد

لحاف رو بیشتر روی تنش انداخت و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد. چشماش رو روی هم فشرد تا شاید بتونه برای لحظه ای بخوابه.
اما فایده نداشت. زیر دلش به شدت درد می کرد و بدنش مثل یخ سرد بود. هر شبی که توی این وضع سپری می کرد هوسوک کنارش بود و انقدر بدنش رو ناز و نوازش می کرد و بوسه روی سر تا پاش می ذاشت که خوابش می برد اما امشب هوسوک مجبور شده بود بره کمپانی و چون می دونست حال یونگی خوب نیست و ممکنه بدتر هم بشه به تهیونگ زنگ زده بود و گفته بود بیاد پیشش. تهیونگ هم با وجود اینکه جفت هاش مثل هوسوک کمپانی بودن و خودش و با پسر کوچولوی یک سال و نیمه‌ش ساعت ده شب باید راهی خیابون می شد، بدون هیچ حرفی قبول کرده و راه افتاده بود. نمی تونست توی همچنین شرایطی هیونگش رو تنها بزاره.
دلیل دل درد های پی در پی یونگی دارو ها و سوزن های مختلفی بود که برای کمک به باردار شدنش به خوردش می دادن یا به بدنش تزریق می کردن.
یونگی بدنش رو کلافه تکون داد و به سوپ داغی که تهیونگ کنار تختش گذاشته بود نگاه کرد. به نظر خیلی خوشمزه میومد ولی اصلا اشتهای چیزی خوردن نداشت. دلش رایحه آلفا رو می خواست. اگه مثل دیشب بود الان سرش رو توی گردن هوسوک فرو می کرد و در حالی که رایحه‌ش رو نفس می کشید و اون در گوشش حرفای عاشقونه می زد شکمش رو ماساژ می داد تا کمتر درد بکشه اما حالا حتی تهیونگ هم توی اتاق نبود چون به خاطر گریه ها و بی تابی های پسرش ته‌هیون از اتاق بیرون رفته بود تا صداش یونگی اذیت نکنه اما نمی دونست که یونگی صدای گریه های اون پسر کوچولوی شیطون رو ترجیح می ده به این تنهایی.
دیگه طاقت نیاورد و از جا بلند شد. به محض ورودش به پذیرایی صدای زمزمه های آروم تهیونگ در گوش ته‌هیون رو شنید: هیش آروم باش کوچولوی من... غر غر کردن که نداره. اومدیم خونه عمو یونی که خیلی دوسش داری...‌ اگه به اینکارات ادامه بدیم عمو یونی ناراحت میشه ها... آخه سرش درد می گیره... تو که همچین چیزی رو نمی خوای مگه نه؟
این زمزمه ها همزمان که باعث لبخند روی لبش می شد بغض اعصاب خورد کنی هم توی گلوش به وجود می آورد. اونم دوست داشت با بچش اینجوری صحبت کنه...
البته چه دختر نامجین و چه ته‌هیون عشق بی حد و اندازه‌ای بهش داشتن در حدی که اولین کلمه ته‌هیون عمو یونگی بود. هیچوقت از یادش نمی رفت اون روز که تهیونگ به خاطر باز نشدن زبون ته‌هیون حرص می خورد، ته‌هیون توی بغلش نشسته بود و در حالی که سرش رو به سینه یونگی تکیه داده بود. وقتی کوک تلاش کرد پسر رو از بغلش در بیاره ته‌هیون از نا رضایتی به یکباره جیغی زد و گفت: یوندی! عمو یوندی!
الان توسط ته‌هیون عمو یوندی و توسط دختر نامجین عمو یونی صدا می شد. از فکر کردن به این موضوع خوشحال بود چون بغض توی گلوش کم کم داشت محو می شد.
- هیونگ، ته‌هیون سر و صدا کرد نتونستی بخوابی؟ ببخشید انگار به جای کمک دارم اذیتت می کنم.
یونگی فورا مخالفت کرد و گفت: نه ته... خیلی خوابم نمیاد.
تهیونگ، ته‌هیون رو روی مبل گذاشت. البته اونم بی کار ننشست و تلاش کرد خودش رو به بغل یونگی برسونه. خود تهیونگ هم سمت یونگی اومد و در حالی که مجبورش می کرد بشینه پرسید: هیونگ سوپی که برات آورده بودم خوردی؟
- نتونستم... اصلا اشتها ندارم...
- هیونگ...
یونگی در حالی که ته‌هیون رو توی بغلش می گذاشت گفت: لطفاً چیزی نگو ته... لاغر شدم... ضعیف شدم... همه اینا رو خودم می دونم لازم نیست یادآوری کنی... ولی می دونی که حاضرم همه اینها رو تحمل کنم تا یه بچه داشته باشم.
لحظاتی به سکوت گذشت. بعد از اون تهیونگ پرسید: کی دوباره می ری برای چکاپ؟
- فردا...
- امیدوارم اینبار خبرای خوبی بشنوی...
- امیدوارم.... آییی...
ناخواسته به خاطر تیر کشیدن شکمش ناله ای کرد و به وضوح هول شدن تهیونگ رو دید.
- هیونگ درد داری؟ هیون رو بده به من بیا بریم رو تختت دراز بکش...
یونگی با هوووم کش داری قبول کرد تا بلند شه و به تختش برگرده. بلند شد و خودش رو به تخت دو نفره رسوند. بالشت هوسوک رو زیر سرش گذاشت و شروع به بو کشیدن اون شد. اما احساس می کرد کافی نیست. رایحه بیشتری از جفتش می خواست. دوباره از جا بلند شد و سمت کمد لباس های هوسوک رفت تا چند تا از اونها رو برداره. اما دستش جون بلند کردن اون ها رو نداشت پس داخل کمد نشست و در رو بست تا تا بویی به هدر نره.
تهیونگ سوپ یخ کرده رو کنار گذاشت و ظرف دیگه ای برداشت و پر از سوپ داغش کرد و دوباره داخل اتاق برگشت.
- یونی هیونگ؟ کجا رفتی؟
با نشنیدن جوابی رایحه هیونگش رو دنبال کرد و به کمد لباس رسید. با تعجب در رو باز کرد و با یونگی که شکمش رو بغل کرده بود و خودش را لابه‌لای لباس های آلفاش مخفی کرده بود پیدا کرد.
- ته...
- هیونگ بیا این سوپ رو بخور شاید دلت گرم بشه بتونی بخوابی...
یونگی با بی میلی دهنش رو باز کرد و تهیونگ بعد از زمین گذاشتن ته‌هیون که داشت دست و پا میزد، اولین قاشق رو توی دهن هیونگش گذاشت. ته‌هیون که بالاخره از دست پاپا ظالمش رها شده بود خنده‌ای از سر ذوق زدگی کرد. بعد از اون دستای تپلش رو زوی زمین گذاشت و با هوا کرد باسن مای بیبی پوشش رو هوا کرد و پاهای سفیدش رو روی زمین گذاشت و به هر سختی بود تا خودش رو به عمو یوندی برسونه. پاهاش رو تند تند روی زمین حرکت داد تا به یونگی رسید اما وقتی به جای واکنش همیشگی که یه بغل سریع و یه عالمه بوس و قلقلک و بعدش هم کلی بازی بود نرسید و به جای اون فقط یه لبخند کوچیک دریافت کرد، فورا بغض کرد و گفت: عمو یوندی... بدل بکن...
یونگی فورا از حرفش اطاعت کرد تا اون لبای به پایین متمایز شده نلرزه و بغض پسرک نشکنه...
ته‌هیون سرش رو طبق عادت به سینه یونگی تکیه داد و پرسید: عمو یوندی دیده(دیگه) هیونی دوس ندالی؟
یونگی بوسه ای روی کپه موی پسر گذاشت و گفت: عمو یونگی خیلی دوست داره ولی الان یه کوچولو مریض شده خب؟ وقتی خوب شدم قول می دم خودمون دوتایی بریم پارک خوبه؟
هیون ذوق زده دست زد و گفت: هیونی پالک دوس داله...
_____&____________
خب وارد قضای جدیدی از داستان شدیم
تهکوکمین و نامجین بچه دارن اما سپ هنوز نه
اسم دختر پیشنهاد بدید واسه دختر کوچولوی نامجین اسم ته‌هیون رو که از اعضای تی اکس تی دزدیدم🙃
هر جور فکر کردم یونگی باید عمو صدا می شد نه دایی ولی اگه به نظرتون اشتباهه بگید
بای👋🏻

I'm not omega Where stories live. Discover now