part 16

272 31 13
                                    

- چرا الکی ادای عاشق پیشه ها رو در میاری؟ بزار باور کنم عشقت یه دروغ بیش نبود!
- شیرینکم...
یونگی با صدایی که از بغض می لرزید گفت: چرا اینجوری صدام می کنی؟ این مال موقعی بود که عاشق هم بودیم... این مال موقعی بود که منو نفرستاده بودی تا یه آلفای عوضی بهم تجاوز کنن... این مال موقعی بود که بدون اجازه مارکم نکرده بودی...
صداش اونقدر لرزون و محتاج شده بود که به سختی متوجه حرفاش می شدم. اما همین نوع حرف زدنش قلبم رو خورد می کرد. از یه طرف دیگه خوشحال بودم که صداش جونی نداره که تبدیل به فریاد بشه و بقیه رو بیدار کنه.
اشکایی که روی گونه های نرمش ریخته بود پاک کردم و به آرومی گفتم: یونگیا من واقعاً به خاطر این که بدون اجازه مارکت کردم متاسفم اما بدون که مجبور بودم...
به اشک هایی که توی چشمام جمع شده بود اجازه ریختن دادم و با گریه به حرفم ادامه دادم: اگه اون کارو نمی کردم تو می مردی! الان... هق... کنارم نبودی... همون ۵ سال پیش زبونم لال زبونم لال مرده بودی...
هق بی جونی زد و گفت: برام تعریف کن... می خوام... هق... بدونم چرا... چرا مجبور به این کار شدی؟

فلش بک
نیم ساعتی بود که یونگی توی اتاق دکتر بود. نگران بودم. عذاب وجدان داشتم. مضطرب بودم. چرا؟ چرا وقتی این اتفاق افتاد که می خواستم یه شب رویایی رو براش بسازم؟ می خواستم برای بار هزارم بهش بگم چقدر دوسش دارم تا یه وقت شک نکنه.
پرستاری از اتاق بیرون اومد و ازم پرسید: آقا شما آلفای این امگایین؟
آلفاشم؟ آلفای بد و عوضیش؟ آره منم. از جام بلند شدم و گفتم: بله... حالش چطوره؟
- متاسفانه دارن دچار خودکشی گرگی می شن...‌
خودکشی گرگی؟
- اینی که می گید چی هست؟
مضطرب پرسیدم. پرستار نفسش رو کلافه بیرون داد و شروع کرد به توضیح دادن: خود انسان ممکنه خیانت کنه و اصلا براش مهم نباشه ولی گرگ ها متفاوتن. اونها به جفت حقیقی خودشون وفادارن و حاضر نیستن کوچک ترین چیزی که شبیه به خیانت بشه انجام بدن.  از اونجایی که داشتن به جفت تون تجاوز می کردن و گرگش هنوز کاملا بالغ نبوده و این اتفاق رو یه خیانت تشخیص داده و خودش رو کشته. از اونجایی که بدن جفت تون هم ضعیفه با این اتفاق خودش هم دو متری مرگ قرار داره.
چی می شنوم؟ امگا کوچولوم داره می میره؟
اشک توی چشمام جمع شد. ترسیده پرسیدم: چیکار باید بکنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟
- تنها راه اینه که مارکش کنید...
مارکش کنم؟ تمام فانتزی ها و برنامه هایی که برای مارک کردنش داشتم به یک باره از جلوی چشمم رد شد. دوست نداشتم توی این شرایط مارکش کنم ولی جونش مهم تر بود. (نه پس؟! می مرد با جنازش فانتزی اجرا می کردی!)
- کجا باید بیام؟
همون زن راهنماییم کرد داخل اتاق. تن کوچولوی امگام لا به لای سیم ها و دستگاه های پزشکی گم شده بود.
- آقا لطفا زود مارکش کنید.
با این حرف کنار گوشش رفتم. زمزمه کردم: متاسفم شیرینکم...
و بعد این دندونام بود که داخل گردنش فرو می رفت.
پایان فلش بک

یونگی:
دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم. به نوبت روی لپم روون می شد.
- یونگیا خواهش میکنم یه چیزی بگو...
چرا ایندفعه صدام نزد شیرینکم؟ من می خواستم بشنوم. عاشق وقتی بودم که اینجوری صدام می کرد.
- یون...
دیگه مقاومت نکردم. سوالی که ۵ سال از خودم می پرسیدم و رو ازش پرسیدم: چرا این کارو کردی؟ چرا منو فرستادی اونجا؟ لطفاً برام توضیح بده...
هوسوک با غمی که توی صداش مشخص بود گفت: بهت گفته بودم قبلا رات هام رو با فرد مشخصی می گذروندم... یادته؟
- اوهوم...
- اون روز اون بهم زنگ زد و ازم آدرس چند تا آلفا رو خواست تا هیتش رو باهاشون بگذرونه... همون روزی که باید آدرس رستوران رو برات می فرستادم...
توی حرفش پریدم و گفتم: چه رستورانی؟
یه قطره اشک از چشمانش افتاد و جواب داد: اون شب کذایی که تبدیل به بدترین روز زندگی دوتامون شد یه رستوران رزرو کرده بودم تا شب رو با هم بگذرونیم. می خواستم بهت بگم چقدر دوست دارم...‌
نفسش را بیرون داد و ادامه داد: می دونم... می دونم خیلی بهونه مسخره‌س ولی واقعیته... من اشتباهی آدرس رستوران رو برای اون دختر و آدرس هتل رو برای تو فرستادم...
آخه من به تو وی بگم؟
- یعنی... هق... من این همه بدبختی کشیدم فقط به خاطر یک آدرس اشتباه؟
اشکاش از روی صورتش ادامه پیدا می کرد و روی صورت من می ریخت. و من با گریه به حرفام ادامه می دادم.
- می دونی چی کشیدم؟ می دونی طرد شدن یعنی چی؟ می دونی آواره بودن یعنی چی؟ می دونی دیدن یه عالمه نگاه کثیف روی بدنت چه حالی داره؟ می دونی محتاج یکی بودن یعنی چی؟ هر جا می رفتم تحقیر می شدم... هیچ کس بهم کار نمی داد تا شاید یه ذره... فقط یه ذره از این شرایط خارج بشم. می دونی چه چیزایی از بابام شنیدم؟

فلش بک
اتفاقاتی که افتاده بود مثل خواب از جلوی چشمم رد شد. می ترسیدم چشمام رو باز کنم. باز کنم و ببینم لخت و کثیف رها شدم. ببینم که غرق کامم. ببینم که هرزه شدم.‌..
با صدای باز شدن در بازشون کردم. بالاخره که باید با حقیقت روبرو می شدم...
با دیدن خانوادم لبخندی روی لبم اومد.
- بابا!
- من من حرف نزن پسره ی هرزه!
هرزه... اشک توی چشمام جمع شد و بغض اعصاب خورد کنی گلوم رو فرا گرفت. 
- تقصیر من نبود بابایی...
سعی کردم بدون لرزیدن صدام حرفم رو بزنم اما نشد.
بابا چند قدم دیگه جلو اومد و سیلی تو گوشم خوابوند. سیلیش در حدی محکم بود که خون توی دهنم جمع شد. اشک های سرکش از چشمام پایین ریخت و صورتم رو خیس کرد.‌
- از همون اولش هم می دونستم یه پسر امگا فقط مایه ننگ و آبرو ریزیه و حالا بهم ثابت شد. به نفع ته فراموش کنی پدری هم داشتی چون من دیگه پسری ندارم!
- بابا...‌
عاجزانه صداش زدم.
- دیگه حق نداری منو صدا بزنی... من نیازی به یه پسر هرزه که دنبال آلفا ها راه میوفته و خودش رو بهشون می ماله ندارم! لوست کردم... لیلی به لالات گذاشتم پررو شدی... بازد همون موقع که فهمیدم امگایی می کشتم... کسی مثل تو اصلا لایق زنده موندم نیست...
دیگه نمی خواستم بشنوم. با هر کلمه‌ش روحم رو آتیش می زد. اره... می خوام بمیرم... راست میگه... اصلا باید خیلی وقت پیش می مردم... تا این همه عذاب نکشم... تا این کار آلفام رو نبینم. یکی بهم بگه... اجازه مردن دارم یا اونم دست خودم نیست؟!
پایان فلش بک
__&&____________________
های 👋🏻
دیگه فکر کنم همه چی مشخص شد حالا اگه چیزی رو متوجه نشدید یا من پرست توضیح ندادم بپرسید یا بگید تا درستش کنم
از اونجایی که حمایت هاتون از پارت قبل عجیب بالا بود ۳۰۰ تا کلمه اضافه تر از پارت های قبل نوشتم دوسش داشته باشید ❤️

I'm not omega Where stories live. Discover now