part 40

193 32 12
                                    

- ساعت سه باید بری روی صحنه و ممکنه تا ساعت پنج طول بکشه... بعد از اون هم یه عکس برداری داری برای برند vugue که اونم احتمالا تا ساعت هفت طول بکشه... یه عکس برداری کوتاه هم شب کنار رودخانه داری... خلاصه‌ش کنم تا نصفه شب مشغولی...
بعد از تموم شدن حرفای منیجر که دختری به نام نامسوک با موهای آبی و آرایش ملیح بود، تهیونگ ادای گریه کردن در آورد و یونگی کت و شلوارش رو مرتب کرد. بعد با جدیتی که فقط موقع بادیگاردی توی صورتش دیده می شد پرسید: ماشین رسیده؟
نامسوک سری تکون داد.
- تهیونگ بیا...
تهیونگ از جا بلند شد و به سمت هیونگش رفت.
- موقع رفت و آمد ها از پشت من تکون نمی خوری...
- چشم...
- بریم...
یونگی از در بیرون رفت و تهیونگ هم پشت سرش راه افتاد. هجوم فن ها قبلا براش یه چیز عادی بود اما از بعد اون پیام های عجیب و غریب، احساس خوبی نسبت بهش نداشت.
خوشبختانه راه کوتاه بود و زود به ماشین رسیدند. یونگی که متوجه پریشونیش شده بود پرسید: حالت خوبه ته؟
برای اینکه هیونگش رو نگران نکنه لبخندی زد و گفت: چیزی نیست هیونگ... فقط خستم...
یونگی دستاش رو باز کرد و با خنده گفت: دلت یه پک هدیه شامل بوس و بغل می خواد...
تهیونگ هم متقابلاً خندید و گفت: کیه که دلش یه همچین چیزی نخواد؟
و بعد خودش رو توی بغل هیونگش انداخت. سرش رو توی گردن هیونگش برد و گفت: دلم تنگه شباییه که توی بغلت فرو می رفتم و تا صبح رایحه‌ت رو توی بینیم می کشیدم...
- از وقتی جفتامون رو پیدا کردیم دیگه این اتفاق نیوفتاده...
- اوهوم...
مدتی به سکوت گذشت که دوباره تهیونگ گفت: می دونی هیونگ... هر وقت توی بغلشون می خوابم و رایحه‌شون رو بیخ بینیم احساس می کنم، حس وارد شدن به کافه رو بهم میده.‌‌..
یونگی ریز خندید و گفت: از یه سمتت بوی کاکائو می یاد یه سمتت قهوه.
- اوهوم گاهی وقتا به این فکر می کنم که الهه ماه حتما اشتباهی کردم منم باید رایحه دیگه ای داشتم مثل شیر یا نسکافه نمی دونم...
- اگه اینجوریه که من و هوسوک باید از دنیا لفت بدیم چون رایحه‌مون هیچ ربطی به هم نداره...
تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: می دونی هیونگ گاهی وقتا بینشون حس اضافه بودن می کنم...
- چرا؟ کاری کردن که این حس رو بهت می ده؟
- خب می دونی اونا دوتاییشون قوی و سرسختن... زود ناراحت نمی شن، اصلا گریه نمی کنن... چجوری بگم اصلا شبیه بچه ها رفتار نمی کنن اما من چی؟ لوس نونورم... مثل بچه ها سریع گریه‌م می گیره.‌.. حتی وی هم اینطور نیست... فقط منم.‌.. کسی که بین‌شون متقاوته...
یونگی محکم تر بغلش کرد و گفت: متفاوت بودن بد نیست ته... اتفاقا از نظر من تفاوت قدرته... به نظرت دنیا چه شکلی می شد اگه همه مثل هم بودن؟ همه یک سلیقه داشتن... همه یه جور فکر می کردن... همه به یک شکل لباس می پوشیدن؟ تاریک تار می شد... همه چیز قابل پیش بینی بود... متفاوت بودنه که دنیارو قشنگ می کنه... شباهت گاهی وقتا واقعا چیز مزخرفیه...
- رسیدیم قربان...
با شنیدن صدای راننده هر دو از ماشین پیاده شدند. یه جشنواره فرش قرمز تا یک ساعت شروع می شد و تهیونگ یکی از اون افرادی بود که باید روی فرش حرکت می کرد.
با رسیدن به محلی که باید اونجا آماده می شد، رو به منیجرش کرد و پرسید: من چندمین نفرم؟
- دهمی...
- هر نفر چقدر طول می کشه؟
- حدود یک دقیقه...
- چند نفر کلا هست؟
- صد نفر..
- یعنی صد دقیقه که میشه یک ساعت و خورده‌ای...
- خیلی خسته و کلافه به نظر میای..
تهیونگ حرف نامسوک رو تایید کرد و گفت: دلم می خواد برم پیش ته هیون... مطمئنم تا حالا حسابی بهونه گرفته...
با به یاد آوردن چیزی از جا بلند شد و با خنده گفت: هیونگ از نی نی چه خبر؟
یونگی با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت: خوبه...
نامسوک هم از جا بلند شد و پرسید: واقعا یونگی؟ بالاخره؟
یونگی در جواب سری تکون داد و نامسوک ادامه داد: چند ماهته؟(چند ماهشه؟ کدوماش درسته؟)
- یک ماه...
لبخند له یکباره از روی لب های دختر محو شد.
- پس باید خیلی مواظب باشی...
یونگی پرسید: دو ماه دیگه فقط میام سر کار بعدش تموم میشه...
نامسوک مخالفت کرد: پدر من پزشکه زایمانه... جزو کسایی بود که دنبال گرفتن مرخصی برای امگا ها به جای دو ماه آخر، ماه اول و ماه آخر بود چون بارها و بار ها به امگاهایی بر می خورد که توی ماه اول بچه هاشون سقط شده. احتمال سقط بچه توی ماه اول بیشتره...
تهیونگ وقتی صورت گرفته هیونگش رو دید گفت: بیخیال بیاید در مورد چیزای خوب صحبت کنیم...
یونگی هم با این حرفش موافقت کرد. نمی تونست حتی به از دست دادن یکی از توله هاش نمی تونست فکر کنه... به هوسوک قول داده بود دیگه به اون خواب فکر نکنه.
__ــــــــــ___ــــــــــــــ_____ــــــــــــــ
های 👋🏻
من از چیزای مدلین و فشن اصلا سر در نمیارم پس اگه چیزی غیر قابل باور بود متاسفم...
منتظر پارت بعد باشید 😈

I'm not omega Where stories live. Discover now