part 10

407 59 28
                                    

با ذوق و شوق یه تاکسی گرفت و به راه افتاد. هوسوک آدرس یه هتل رو براش فرستاده بود. از سر تا پاش غرق در ذوق و شادی بود. در واقع هر بار که پیامی از طرف هوسوک دریافت می کرد به اندازه سه سال عادی ذوق می کرد.
خیلی زود به اون هتل رسیدند. کرایه رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد. دوباره به آدرس نگاهی انداخت. اتاق ۱۱۴. سمت پذیرش رفت و پرسید: ببخشید خانوم... اتاق ۱۱۴ کدوم طبقه‌س؟
زنی نسبتا پیر جوابش را داد: طبقه چهارم آخر راهرو... از رفتن به اون اتاق مطمئنی پسر کوچولو؟
- بله...
سریع گفت و بدون توجه به زن از اونجا دور شد و به سمت پله ها پا تند کرد. از پله ها یکی درمون بالا رفت و خیلی تند خودشو به در اتاق رسوند. کمی ایستاد تا نفس نفسش آرام بگیرد. بعد با لبخند در زد.‌
طولی نکشید که مرد غریبه ای در را باز کرد. یونگی اول ترسید اما بعد گفت شاید اشتباهی شده پس پرسید: ببخشید فکر کنم اشتباهی اومدم شما می دونید اتاقی که آقای جانگ گرفته کدوم یکیه؟
مرد آلفا پوزخندی زد و جواب داد: نه اتفاقا درست اومدی! بیا تو... آقای جانگ هم به زودی می رسه...
یونگی متقابلاً پوزخندی زد و گفت: اگه اجازه بدید می رم دنبالشون... اینطوری بهتره...
یونگی آروم آروم عقب رفت و سعی داشت با یه لبخند از مرد دور بشه. اما مرد کوتاه نیومد و در حالی که دست امگا را می گرفت گفت: کجا با این عجله؟ تازه بازی شروع شده.‌ تا بیای تو آقای جانگ هم می رسه... نگران نباش!
یونگی سکسکه ترسیده کرد و پرسید: اصلا تو آلفای منو میشناسی که می گی میاد؟
مرد دوباره یونگی رو سمت خودش کشید و جواب داد: معلومه...
یونگی باز پرسید: اگه راست میگی اسمش چیه؟
مرد یونگی رو وارد اتاق کرد و پاسخ داد: اسمش هوسوکه... درست می گم مگه نه؟
پوزخندی زد و ادامه داد: چه راحت تورو بازیچه دست خودش کرده و فرستادت اینجا... چه امگای ساده لوحی... ای بابا...
رایحه سه تا آلفای تو رات در اتاق پیچیده بود. دو آلفای داخل اتاق لخت بودند و با نگاهشان در حال خوردن پسر امگا بودند.  همه این ها ترس او را بیشتر می کرد. 
با لکنت گفت: آ.آقا حتما اش.اشتباهی شده... آلفا منو نمی فرسته تو دهن شیر... ح.حتما یه چیزی شده...
- فعلا که فرستاده...
- آقا لطفا...
- لطفا چی ها؟ لطفا محکم به فاکت بدم؟ سوراخت رو پر کنم؟ اینقدر واسه حس کردن دیکم توی سوراخ هرزت عجله داری؟
یونگی نفسش را لرزون بیرون داد و گفت: آقا من اهل اینکارا نیستم... لطفاً بزارید برم...
یکی از کسانی که روی مبل نشسته بود بلند شد و به سمت یونگی آمد و در حالی که سرش را نوازش می کرد گفت: باید قبل از اینکه مخت توسط یه آلفای خوشتیپ زده می شد و طبق حرفش به اینجا می یومدی بهش فکر می کردی...
مرد سوم حرفش را ادامه داد: تو بازیچه دست اون آلفا شدی اون باهات بازی کرد.‌... لذتت رو برد و وقتی دلشو زدی مثل یه هرزه انداختت جلوی ما تا ازت لذت ببریم... امگای بیچاره... حتما فکر کرده یه آلفا عاشقشه... بابا تو در حد عشق آلفایی مثل جانگ هوسوک نیستی...
مرد اول قهقهه ای زد و اینبار او شروع به تحقیر امگا کرد: واقعا فکر کردی کسی به احساسات یه امگا کوچولو اهمیت می ده؟ چقدر ساده بدبخت و حقیری!
کلمات در ذهن یونگی می پیچید.
آقای جانگ هم می رسه...
چه امگای ساده لوحی...
لطفا محکم به فاکت بدم؟
سوراخت رو پر کنم؟
تو بازیچه دست اون آلفا شدی...
اون باهات بازی کرد.‌..
وقتی دلشو زدی مثل یه هرزه انداختت جلوی ما...
امگای بیچاره...
تو در حد عشق آلفایی مثل جانگ هوسوک نیستی...
چقدر ساده بدبخت و حقیری!
دنیا دور سرش چرخید. دوست داشت بشنوه الان توی تاکسی خوابش برده و این یه کابوسه که داره می بینه.
توسط آلفا ها روی تخت پرت شد و لباساش یکی پس از دیگری از تنش در اومدن... دو تا از آلفا ها مشغول خوردن نوک سینه ها و آلفای سوم مشغول گاز گرفتن گردنش بود. سکسکه ترسیده دیگه ای کرد و زمزمه وار گفت: لطفا ولم کنید...
مرد با تمسخر پرسید: چرا باید این کارو بکنم؟
لمس دستاشون روی بدنش چندش آور ترین چیز بود. دیگه یونگی اون امگای پاک و ساده نبود... بدنش با گاز و لمس آلفا ها کثیف شده بود. و ذهنش... ذهن و فکرش درگیر کثیفی دنیا شده بود. کثیفی آلفایی که با تمام وجود بهش اعتماد داشت. با تمام وجود دوسش داشت. باور نمی کرد نفسش و نفس های آلفایی بند بود که مثل یه آشغال دورش انداخته بود.
یونگی با بی حالی اشک می ریخت و شوگا پا به پایش همراهی می کرد. دوتاییشونون درد داشتن. می خواستن بمیرن ولی این صحنه رو نبینن. مردی که دیکش را پمپ می کرد تا وارد سوراخ پسر کند. از ترس چشماش رو بست و دیگه هیچ نفهمید.
همون لحظه بود که صدای در اومد... همون لحظه بود که هوسوک وارد اتاق شد.
- آقای جانگ؟ شما اینجا چیکار می کنید؟
هوسوک با هولی بدن بزرگش را به کناری پرت کرد تا داخل اتاق را ببیند اما کاش صد سال سیاه این کار را نمی کرد تا این فاجعه را نمی دید. کاش دستش می شکست و آن پیام را نمی فرستاد.
بدن یونگی کاملا لخت بود و از سر تا پایش پر از کبودی هایی که به وضوح جای دندان های سه آلفای روبرویش بود.
صورتش غرق در اشک و لب هایش کبود. چشمان زیبایش بسته و بی هوش.
نفسش را به سختی بیرون فرستاد و به سمت جسم بی هوش معشوقش پا تند کرد. ملافه ای دور تنش پیچید و بدون توجه به قیافه بهت زده سه آلفا پسرکش را از آن اتاق بیرون برد. 
متوجه دور اطرافش نمی شد‌. ترسیده و نگران بود. نمی دانست چرا پسر بی هوش است؟ می ترسید مشکل جدی باشد. اما از طرفی خوشحال بود که زود رسیده... زود رسیده و باکرگی امگا از دست نرفته... زود رسیده و پسر کوچولوش پاکی اش را از دست نداده...
وارد بیمارستان شد. پسرکش را دست دختری پرستاری سپرد و خودش بیرون از اتاق منتظر ماند. با فکر کردن به شرایط پیش اومده، هر لحظه بیشتر از خودش متنفر می شد.
«اگه بلایی سر امگام اومده باشه با همین دستای خودم می کشمت!»
صدای جی هوپ بود. صدای گرگش.‌ اما چیکار می تونست بکنه؟ جز منتظر موندن برای بخشش امگاش؟ البته اگه می دونست این انتظار ۵ سال طول می کشه زود تر فکری می کرد.

I'm not omega Où les histoires vivent. Découvrez maintenant