³

397 77 17
                                    

طوفان نزدیک تر و نزدیک تر می شد، با بارون ملایمی شروع شد که به پنجره ها می زد و باعث شد هری تمام پنجره ها و پرده های خونه رو ببنده و شوفاژ رو روشن کنه. بارون هر دقیقه شدیدتر می شد، و صدای رعد و برق از بیرون خونه میومد.
لویی روی کاناپه نشسته بود و زیر پتو می لرزید. اون همیشه از طوفان متنفر است، سر و صداش اونو می ترسوند. هری از حمام بیرون اومد و در حالی که میلو و بیر رو دنبال می کرد به سمت آشپزخانه رفت

"بیایید اینجا به هردوتون غذا بدم " گفت و نیشخندی زد. هری غذای سگ رو تو کاسه هر کدومشون ریخت و هر دو بی سر و صدا مشغول به خوردن شدن. هری به لویی نگاه کرد و دید که زیر پتو جمع شده و به وضوح می لرزه.

"همه چیز اوکیه؟" پرسید .لویی بهش نگاه کرد و بی صدا سرش رو تکون داد .

"مطمئنی ؟" هری به سمتش رفت و گفت: "داری می لرزی."

کنارش نشست و گفت: "سردته؟"

"ن..نه من فقط میدونی..فن بزرگ طوفان و این چیزا نیستم."

لویی سرخ شد و به یه طرف دیگه نگاه کرد، وقتی رعد دیگه ای زد باعث شد لویی از روی مبل بپره و نفسش رو حبس کنه.

"هی، اشکالی نداره." هری نزدیک‌تر شد و پشتش رومالید: "خب، چون هنوز تولدته. میخوای چیکار کنی؟"

"نمیدونم."

لویی دستشو رو از روی پیشونیش برداشت.

"میتونیم ماراتون فیلم داشته باشیم."

هری بهش لبخند زد: "من چندتا فیلم دارم، میخوای هر کدوم که دوسش داشتی رو ببینیم، هوم؟" لویی سرش رو تکون داد، هری بلند شد و کشوی زیر تی وی رو باز کرد.

"خوب، من Iron Man، The Hunger Games، Twilight - نپرس، این یکی مال خواهرمه و Pirates Of Caribbean "

"دزدان دریایی کارائیب!" لویی به تندی گفت و در حالی که نگاهش رو از هری میگرفت سرخ شد

"لطفا؟"

هری نیشخندی زد...اون پسر قطعا قابل ستایشه.

"حتما. خوراکی بیارم ؟ یا فقط هات چاکلت؟"

"هات چاکلت خوبه." لویی با خجالت گفت ، هنوز هم از هیجانی شدنش خجالت زده بود . هری سی دی رو گذاشت و ریموت رو به لویی داد تا صدا رو زیاد کنه،لویی فیلم رو متوقف کرد و منتظر موند تا هری با شکلات داغ بیاد.

اخرای سری سوم فیلم، چشمای هری شروع به بسته شدن کرد. لویی و اون کنار هم نشسته بودن، چشمای لویی موقع دعوای کشتی مروارید سیاه و کشتی هلندی پرنده وسط گردباد به صفحه تی وی چسبیده بود. هری داشت می جنگید تا چشماش رو باز نگه داره، فیلم واقعا جالب بود اما اون خیلی خسته بود. اون می خواست بیدار بمونه و تو لحظات خنده دار به قهقهه های آروم لویی گوش بده، اما دیگه نمی تونست چشماش رو باز نگه داره.
اخرای مبارزه شدید، لویی وزنی رو روی شونه اش احساس کرد. به کنارش نگاه کرد تا سر هری رو ببینه. چشماش بسته بود. لب پایینشو گاز گرفت واقعا نمیخواست بیدارش کنه ولی فیلم زود تموم میشه . تا پایان فیلم صبر کرد تا ببینه هری بیدار میشه یا نه، اما بیدار نشد. لویی لب پایینش رو گاز گرفت و به اطراف نگاه کرد و سعی کرد کاری انجام بده اما چیزی به ذهنش نرسید. هری قبل از اینکه چشماش رو باز کنه کنارش جابجا شد، به اطراف نگاه کرد و آهی کشید:

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now