"باشه؟"
لویی سرش رو تکون داد و یک بار دیگه اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش رو از هری گرفت.
"آره. باشه."
هری به آرومی از جاش بلند شد "ممنون که گوش دادی."
زمزمه کرد امیدوار بود که لویی بشنوه. لویی سرش رو تکون داد و همچنان از هری فاصله میگرفت
"صد در صد مطمئنی که نمیریم؟"
نایل از لویی پرسید و سری تکون داد"من برم چمدون هامون رو بیارم."
نایل رفت سمت باجه و لویی رفت تا روی یکی از صندلی ها بشینه، مدام حرف های هری رو تو ذهنش تکرار میکرد. واقعاً می خواست ببخشتش، اما به همین راحتی هم نبود. زیر چشماش رو پاک کرد، چشماش بخاطر گریه زیاد می سوخت . هری از نزدیک نگاهش میکرد. قلبش با دیدن گریه هاش شکست. مجبور بود جلوی خودش رو بگیره تا به سمتش نره و محکم بغلش نکنه. نمی خواست بیشتر بترسونتش یا بیشتر بهش صدمه بزنه. می خواست لوییش، بیبی ش رو موقعی رو تو بغلش بگیره و ازش محافظت کنه کنه که خودش بخواد. گونه هاش رو از اشک پاک کرد و بغض گلوش رو قورت داد
"لطفا گریه نکن، این باعث میشه منم گریه کنم" آهسته گفت.
لویی کمی تو خودش جمع شد اشک هاش قطع شد اما همچنان داشت فین فین میکرد.
نایل با کمی تاخیر با چمدون هاشون برگشت . هری سریع بهش کمک کرد و چمدون لویی رو گرفت."بیا لو، باید بریم." نایل گفت . لویی سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد . در حالی که کنار نایل راه می رفت کتش رو محکم دور خودش بغل کرد .
مغزش کاملاً ناامید شده بود که هنوز تو لس آنجلسه، می خواست به خونه خودشون به انگلیس بره و افکارش رو سرسامون بده اما قلبش خوشحال بود که هری جلوشون رو گرفت، این نشون میداد که هری هنوز کنارشه. اما قرار نبود به این راحتی ببخشتش.
از فرودگاه بیرون اومدن و به سمت پارکینگ رفتن، جایی که هری ماشین پارک کرده بود."من رانندگی میکنم."
هری گفت و در صندوق عقب باز کرد و چمدون هارو گذاشت و بعد هر سه سوار ماشین شدن. هری روی صندلی راننده، نایل روی صندلی مسافر و لویی عقب نشست. همه کمربندهاشون رو بستن، نایل رو به لویی کرد
"اگه بخوای میتونی کمی بخوابی."
لویی سرش رو تکون داد . واقعا قصد نداشت وقتی با هری تو ماشین بود بخوابه .چه نایل اونجا بود یا نه .
کل راه تو سکوت گذرونده بودن، هری هر چند وقت یک بار از آینه به لویی نگاه میکرد که به نظر می رسید هر لحظه قراره بخوابه."لو؟"
هری به آرومی صداش کرد. لویی صاف نشست و چشماش رو مالید
" ببخشید. "
"متأسف نباش. فقط می خواستم بگم، میتونی بخوابی ، اگه رسیدیم هتل خوابیده بودی من میبرمت بالا"
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...