³⁵

171 41 2
                                    

"آماده ای، لاو؟" 

وقتی لویی از اتاق خواب بیرون اومد، هری پرسید

لویی سرش رو تکون داد "آره. واقعا هیجان زده ام..و استرسی."  

" نباش ، مادربزرگ توعه ، غریبه نیست" 

 "می دونم، اما - اون نمیدونه که من گِی ام مگه اینکه منو از تو تلویزیون یا اینترنت دیده باشه ، که شک دارم."  

لویی آهی کشید و سرشو روی شونه های هری گذاشت. 

"من مطمئنم که همه چیز خوب پیش میره"  

هری بوسه ای روی پیشونیش فشار داد و کمی عقب رفت"بیا حالا بریم."

~

"من نمی خوام بیام" 

لویی از ماشین پیاده نشد و کمربندش رو محکم گرفت.  هری آهی کشید و دستای لویی رو از کمربند جدا کرد.  

"بیبی اینقدر عصبی نباش .این مادربزرگته و دوست داره." 

"قبلا آره ولی الان نمی دونیم."  

لویی سرش رو تکون داد و ناخن هاش رو جوید"مامانم احتمالا همه چیز رو بهش گفته و حالا اونم از من متنفره" 

"لو، به من نگاه کن."

 لویی با چشمایی که بخاطر اشکش براق شده بود بهش نگاه کرد که باعث شد هری نرم بشه. دست های لویی رو از دهنش جدا کرد و توی دستاش گرفت .

"تو چیزی برای ترسیدن نداری، لاو.  من کنارتم و مطمئن میشم که هیچ چیز و هیچ کَس اذیتت نکنه باشه؟" 

لویی نفس عمیقی کشید "خوبه." 

"خب. حالا از ماشین بیا بیرون." 

هری پیاده شد و اجازه داد لویی با بدنی لرزون پیاده بشه. هری در رو بست و ماشین رو قفل کرد و دستای لویی رو گرفت . هرقدم که نزدیک تر میشدن دست هری رو محکمتر فشار میداد.

به جلوی در رسیدن، هری به آرومی لویی رو هل داد جلو.

"بیا لاو"

لویی نفس عمیقی کشید و سعی کرد قلب تند و تیزش رو آروم کنه. دست آزادش رو که دست هری رو گرفته بود، بلند کرد. 

در زد که چند ثانیه بعد صدای قدم هایی رو از اون طرف در شنید .در باز شد و مردی بیرون اومد و کمی گیج شده بود که چرا دوتا پسر اینجان .  

"اوه، سلام"  مرد ابروهاش رو توهم کشید.  قلب لویی به تپش افتاد.  

"اوه، ه-سلام. من اینجام تا مادربزرگم رو ببینم."  لویی به آرومی گفت  

"اوه، منظورتون خانمی بود که قبلاً اینجا زندگی می کرد؟"  مرد پرسید و لبش رو گاز گرفت.  

"منظورتون چیه، زندگی میکرد؟ مگه الان کجاست؟"  

لویی با شک پرسید و نمی خواست تنها فکری رو که تو اون لحظه به ذهنش خطور کرده بود باور کنه.

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now