⁷⁵

147 29 9
                                    

به محض اینکه هری تونست بیمارستان ترک کنه، بدون اینکه به عقب نگاه کنه اونجا رو ترک کردن. فقط یه ماشین داشتن و از اونجایی که میخواستن به فرودگاه برن همه به جای اینکه ماشین دیگه ای بگیرن، سوار یه ماشین شدن. دیل رانندگی میکرد و آلبرتو روی صندلی مسافر، لویی روی پای هری، زین روی پای لیام و کارا روی پای نایل نشسته بودن.
لویی همینطور که سرشو روی سینه هری گذاشته بود، خوابش برد. هری به خودش نزدیکتر کرد و پیشونی و بینی و گونه اش رو بوسید.

کارا رو به هری گفت" لویی زمانی که تو نبودی ، کلافه بود "

هری اخمی کرد"آره، بهم گفت."

نایل اضافه کرد "ما مجبورش میکردیم که با ما غذا بخوره، اگه به خودش بستگی داشت که غذا نمیخورد. اینقدر اونو تا حالا ناراحت ندیده بودم، از هر ثانیه که میگذشت متنفر بودم."

هری به حالت خوابیده لویی نگاه کرد و محکمتر تو بغلش گرفت.

"خوب ازش مراقبت کن، باشه؟ اون به تو نیاز داره نه هیچکدوم از ما."

سه ساعت قبل از پرواز به فرودگاه رسیدن، بلیط هاشون گرفتن و یک ساعت فرصت داشتن تا قبل از رفتن به هواپیما چیزی بخورن.
وقتی سوار هواپیما شدن، هری روی شونه لویی خوابش برد. لویی لبخند کوچیکی زد و به نرمی با انگشتاش بازی میکرد و وانمود کرد کارا و نایلی که یواشکی عکس میگیرن، نمیبینه.
هری رو قبل از فرود هواپیما بیدار کرد. هری کیف هردوشون رو موقع پیاده شدن از هواپیما گرفت و دست لویی رو محکمتر گرفته بود تا توی شلوغی ازش جدا نشه.
این بار سوار سه تا ماشین شدن. لویی، هری، دیل و آلبرتو تو یه ماشین، زین و لیام تو ماشین خودشون و نایل و کارا تو ماشین نایل. همه باهم خداحافظی کردند و قول دادن که آخر همون هفته همو ببینن. دو ساعت بعد دیل و آلبرتو، لویی و هری رو پیاده کردن. هری مدام ازشون بخاطر این مدت تشکر کرد و قبل از اینکه چمدون های خودش و لویی رو داخل خونه ببره، بغلشون کرد و ازشون خداحافظی کرد . میلو و بیر با هیجان روی پاهاشون میپریدن و به خوبی ازشون استقبال کردن. هری لبخند زد و روی زمین دراز کشید و اجازه داد تا اون دوتا کاملا دلتنگیشون رو با لیس زدنش برطرف کنن. لویی خندید و در رو بست و پشت سرشون قفل کرد . چمدون هاشون رو به اتاق خواب برد و برای کمک به هری برگشت اما هری دستشو گرفت و پایین کشیدتش تا توله ها به لویی هم حمله کنن. لویی در حالی که بیر رو از خودش دور میکرد خندید "خیلی بدی."

هری نیشخندی زد و به لویی کمک کرد تا بشینه "بیا بریم دوش بگیریم."

بعد از حمام لویی رو توی اتاق تنها گذاشت و رفت تا برای خودش و لویی چای درست کنه. ساعت نزدیک چهار صبح بود و هر دو میدونستن که خوابشون نمیاد. لویی روی تخت زیر ملافه نشسته بود و افکارش توی سرش میچرخید .
تا موقعی که هری صداش کرد متوجه ورود هری به اتاق نشده بود"لو...؟"

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now